تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

3شنبه 30/1/90

امروز صبح هم شما خونه مامان بزرگت اینا بودی. امروز هم من ماشین برده بودم و تونستم زود بیام خونه.---مثل اینکه شما صبح همراه بابا بزرگت رفته بودی بیرون و گشتی زده بودی و وقتی برگشتین خونه نمیخواستی بیای تو... و غر غر کردی. واسه ناهار هم امروز برای اولین بار تو زندگیت ماهی خوردی.  مامان شایسته ماهی حلوا سفید درست کرده بود شما هم چند تیکه خرده بودی و ظهر که من رسیدم شما مشغول ماهی خوردن بودی که تا من و دیدی (فیلت یاد هندستون کرد)دیگه نخوردی و هوس شیر خوردن کردی. منم زودی بهت شیر دادم...... تا از در میام تو شما ذوق میکنی و زودی میای بغلم منم ناز و بوست میکنم بعدش غر غر میکنی تا زود شیرت بدم حتی اگر سیر سیر...
31 فروردين 1390

مامان نسرین نیست....

یکشنبه ۲۸/۱/۹۰ امروز صبح من تا ساعت ۷.۴۵ موندم تا به شما شیر بدم و بعدش رفتم بیمارستان (کارآموزی) واسه ظهر هم زودتر اومدم خونه. شما دختر خوبی بودی و بابا بزرگت اینا رو اذیت نکرده بودی. ظهر همراه مامان شایسته رفتی بیرون تا سر خیابون وقتی برگشتی دیدم یه خرس سفید راه راه صورتی تو بغلت حدس زدم چکار کردی.  رفتی تو مغازه خرس رو دادن بهت سفت بغلش کردی و دیگه پس ندادی و مجبور کردی تا برات بخرن عجب دختر ناقلایی شدی تو... اتفاقا چه خرس خوشگلی هم پسند کردی...          تو خونه هم بغلش کرده بودی و باهاش کشتی میگرغتی و غلت میزدی        عصر من رفتم آرا...
31 فروردين 1390

2شنبه 29/1/90

امروز من با ماشین رفته بودم اداره واسه همین ظهر ۱ ساعت پاس گرفتم و زودتر اومدم پیش شما. شما صبح همراه بابا بزرگت اینا رفته بودی خونه بی بی جون و بی بی جون رو همراه خودتون آورده بودید.... عصر که خواب بودیم عمو علی و آبتین اومدند ما بیدار شدیم و رفتیم پیششون. شما هم که طبق معمول از دیدن آبتین ذوق زده شده بودی. همش میخواستی آبتین بیاد کنارت بشینه و تکون نخوره. خیال میکردی آبتین عروسکه میخواستی بگیریش تو بغلت... عجب دختر ناقلایی شدی تو... شب  عمو علی اینها میخواستند بروند به عمو هادی رانندگی یاد بدهند زنعمو الهه ات شما رو هم بغل کرد تا ببره دیگه منم دیدم نمیتونم بزارم تنها بری خودم هم همراهت اومدم. رفتی دور خیابونها تعلیم ران...
31 فروردين 1390

تارای 1 ماهه

                    ۱ ماه و ۱ هفته                                     ۱ ماه ۳ هفته                     ۱ ماه ۲ هفته                           &...
30 فروردين 1390

باغ شازده- تولد بابا بزرگ

سه روز آخر هفته طبق معمول من پیش شما بودم و با هم خونه بودیم. ۵شنبه ٢٥/١/٩٠ شب وقتی بابایی اومد خونه با هم رفتیم بیرون .از زاور ساندویچ و پیتزا خریدیم و رفتیم پیش بابا جواد اینها خوردیم.  طفلک بابا جواد از هات داگش خوشش نیومد و خیلی نخورد. جمعه ٢٦/١/٩٠   صبح هم ساعت ۱۰.۵ من و شما و بابا حسین ۳ تایی با هم رفتیم ماهان.پشت باغ شاهزاده نشستیم.( خیلی شلوغ بود )  صبحانمون رو هم همونجا خوردیم. ناهار هم خوردیم و حدودای ساعت ۳.۵ برگشتیم. خوش گذشت بدک نبود فقط شما یه کم اذیت کردی همش دلت میخواست به خاک دست بزنی و با سنگها بازی کنی (بخوریشون ) یه لحظه هم ازت غافل شدم نزدیک بود یه تیکه سنگ که از روی زمین پ...
29 فروردين 1390

تارای 5 روزه

دخمل مامان زردی داشتی و دکتر گفت که باید زیر دستگاه بزاریمت تا خوب خوب بشی میبایست لباسات و کامل در بیاریم و چشمات رو هم با یه نوار سیاه بپوشونیم تا نور بهش نتابه - شما هم خیلی اذیت میشدی و دوست نداشتی چشات و ببندیم... خیلی دوران سختی بود... ...
29 فروردين 1390