مامان نسرین نیست....
یکشنبه ۲۸/۱/۹۰ امروز صبح من تا ساعت ۷.۴۵ موندم تا به شما شیر بدم و بعدش رفتم بیمارستان (کارآموزی) واسه ظهر هم زودتر اومدم خونه. شما دختر خوبی بودی و بابا بزرگت اینا رو اذیت نکرده بودی. ظهر همراه مامان شایسته رفتی بیرون تا سر خیابون وقتی برگشتی دیدم یه خرس سفید راه راه صورتی تو بغلت حدس زدم چکار کردی.
رفتی تو مغازه خرس رو دادن بهت سفت بغلش کردی و دیگه پس ندادی و مجبور کردی تا برات بخرن عجب دختر ناقلایی شدی تو... اتفاقا چه خرس خوشگلی هم پسند کردی...
تو خونه هم بغلش کرده بودی و باهاش کشتی میگرغتی و غلت میزدی
عصر من رفتم آرایشگاه و شما رو گذاشتیم پیش بابا جواد. واسه شب هم دوباره برگشتیم خونه بابا بزرگیت لالا کردیم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی