2شنبه 29/1/90
امروز من با ماشین رفته بودم اداره واسه همین ظهر ۱ ساعت پاس گرفتم و زودتر اومدم پیش شما. شما صبح همراه بابا بزرگت اینا رفته بودی خونه بی بی جون و بی بی جون رو همراه خودتون آورده بودید....
عصر که خواب بودیم عمو علی و آبتین اومدند ما بیدار شدیم و رفتیم پیششون. شما هم که طبق معمول از دیدن آبتین ذوق زده شده بودی. همش میخواستی آبتین بیاد کنارت بشینه و تکون نخوره. خیال میکردی آبتین عروسکه میخواستی بگیریش تو بغلت...
عجب دختر ناقلایی شدی تو...
شب عمو علی اینها میخواستند بروند به عمو هادی رانندگی یاد بدهند زنعمو الهه ات شما رو هم بغل کرد تا ببره دیگه منم دیدم نمیتونم بزارم تنها بری خودم هم همراهت اومدم. رفتی دور خیابونها تعلیم رانندگی..................
شب هم میخواستیم همراه بابا حسین بریم بیرون ولی چون یه کم دیر برگشتیم خونه دیگه نرفتیم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی