تارا تارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

نامه ای به دخترم-تولد تو...

دخترم!عزیزم!پاره تنم! تولدت مبارک دخترم 1 سال دیگر هم گذشت و تو اکنون 2 سال داری. - یه دختر پر شور و تحرک! و شیطون!... - یه دختر مستقل و با اعتماد بنفس توپ!... - یه دختر عزیز - شیرین - مهربون و با احساس!... - یه دختری که همیشه آرزویم بودی داشته باشمت!... - دقیقا همانی که میخواستم... یکسالی که گذشت سالی بود که تو بزرگ شدی....خانم شدی.....راه افتادی.....همسفر خوبی برای اولین سفر مستقل ٣ تاییمون بودی.....بیشتر از قبل وابسته به یارانت شدی.....دولوپی خوردی.....حرف زدی.....کلمه گفتی و ٢-٣ هفته بعدش جمله!.....از یارانت جدا شدی.....دلت تنگ شد برایشان.....مثل یک مرد این جدایی رو قبول کردی و درک کردی.....خودت ...
13 ارديبهشت 1391

نامه ای به دخترم - در مورد دایی(لندنی)

دایی جون تولدت مبارک    از طرف تارا و مامان و باباش هشتم اردیبهشت تولد دایی mo بود. تصمیم گرفتم یه پست رو به همین مناسبت به دایی اختصاص بدم تا شمام بیشتر بشناسیش. دایی 8 اردیبهشت 63 بدنیا اومد.دقیقا 2 سال و 4 ماه از من کوچیکتره. وقتی بدنیا اومد بین ما از همه سفیدترین بود از بس پاهای بور و سفیدی داشت بهش میگفتن لامپ مهتابی! (فکر کنم این اسم رو خاله سودابه روش گذاشته بود.) خیلی آدم خوش قلب و مهربون و حساسی بود و هست. قشنگترین و زیباترین و احساسی ترین لحظات کودکی و جوونیم رو با دایی داشتم. ما علاوه بر خواهر و برادر با هم دوست بودیم و هستیم! دوست هایی صمیمی ! از همه رازهای زندگیم ...
12 ارديبهشت 1391

عذاب وجدان!

  (( مامان و کار - دلتنگی و عذاب وجدان )) دلبند من  ,کودک من ,  دختر 1 سال و 6 ماهه من : پارسال درست همین روزها بود که من بعد از 6 ماه لذتبخش در کنار شما بودن مجبور شدم از شما دل بکنم و دوباره برم سر کار . و چه سخت بود روز اول دل کندن از شما. الان درست 1سال شده که من دوباره شروع بکار کردم و مجبورم هر روز صبح از شما دل بکنم و برم... درست پارسال در چنین روزهایی بعد از 6 ماه استراحت و نی نی داری شیرین مجبور شدم نی نیه دلبندم-دخمل نازم و بزارم و برم سر کار. اون موقع خیلی کوچولو بودی بجز شیر احتیاج آنچنانی به مامی نداشتی. از یه ماه قبلش شیر میدوشیدم و تو فریزر برات نگهداری میکردم و مقداری شیر هم روزانه برای مص...
11 آبان 1390

چرا حرف نمیزنی بلبلکم!

              دخمل گلم الان شما 1 سال و 5 ماهت شده ولی هنوز حرف نمیزنی و کلمه نمیگی.فقط رو هم دیگه 10 تا کلمه بزور بلدی که همین هارو هم به زور به زبون میاری و میگی...نمیدونم چکار کنم؟ بعضی وقتها نگران میشم. همه میگن خیلی دیر کردی تو صحبت کردن.بعضیهام میگن نه اشکالی نداره به خودت رفته.خودتم کم صحبتی.خونوادتون کم حرفن! بعضیهام میگن نه مقایسه نباید کرد بچه ها با هم فرق دارن حالا بزار به حرف بیاد حسابی کلافت میکنه! تارا کلمه نمیگه به حرف بیاد با جمله شروع میکنه بعضی بچه ها کلمه نمیگن و یهو جمله میگه ! و و و .... خلاصه هر کی یه چیزی میگه ولی منم باز نگران! کلماتی که ب...
13 مهر 1390

نامه ای به دخترم- 1-خاطرات دوران بارداری در یک نظر

بالاخره 9 ماه انتظار به پایان رسید . تاریخ زایمانم رو دکتر 16 اردیبهشت اعلام کرده بود ولی با  1 هفته تعجیل بدنیا آمدی. دیگه همین روزها منتظرت بودم میدونستم یواش یواش بایستی هوس اومدن کنی. 9 ماه با همه سختیها و شیرینیهاش گذشت. این 9 ماه رو تو ذهنم مرور میکنم .  از روزی که شک بردم شاید باشی ولی علائم حضورت کم بود.  تا روزی که گفتند فضایی برایت هست ولی خودت هنوز نیستی . تا روزی که گفتند خودت هم هستی ولی قلبت هنوز نیست و هنوز نزده - هنوز تشکیل نشده.  تا روزی که گفتند مشکوک به سقطم. روزی را بیاد می آورم که همه این شک و شبهه ها با دیدن یک لوبیای سفید کوچک تو دلم و شنیدن تاپ تاپ قلبی کوچک برطرف شد و چه زیبا ...
18 تير 1390
1