تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

دایی لندنی

دست دایی محمد رضا درد نکنه واسه تولد شما یه دی وی د ی آهنگ فرستاده تازه گفته یه کادو دیگم پیشش محفوظه تابستون با مامان نسرین میده . ببخشید ازاینکه توی کادوهاش ننوشته بودم چون مامان نسرین بهم نگفته بود و من خبر نداشتم ... ما همیشه شرمنده شما هستیم آق دایی لندنی. داییت با اینکه دوره ولی خیلی دوست داره و همیشه احوال پرست هست و دلش برات تنگ میشه ...
13 ارديبهشت 1390

3 قدم به جلو...

دخمل مامان دیگه کاملا بدون کمک وایمیستی و دیشب تو خونه مامان نسرین یه ۳ - ۴  قدمی هم بطرف من برداشتی خیلی ذوق کردم. مامان نسرین هم که ایستادن و راه رفتنت رو ندیده بود کیف کرد خلاصه دیشب هنر نمایی تازه ات را نشون مامان نسرین هم دادی.            الان ۱ هفته است که شروع کردی به ایستادن بدون کمک و تلاش برای شروع راه رفتن مامان بقربونت بشه ...
5 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

      ۱ ماهه                                                       ۲ ماهه        ۳ ماهه ۳ماهه ...
5 ارديبهشت 1390

یکشنبه 5/2/90

امروز عصر قرار بود بابایی ساعت ۶ بیاد خونه بابا بزرگت دنبالمون تا بریم خونه مامان نسرین که بازم طبق معمول مارو کاشت تا ساعت ۸.۵ .  تازه اون موقع هم که اومد همش لفتش داد. آبتین اینها اونجا بودند برای خداحافظی باهاشون با تارا تا دم در رفت و تارا هم هوایی شد و همراشون رفت یه دوری زد و اومد. خیلی اعصابمو بهم ریخت...  و دوباره به هم پریدیم.   دیگه عادتش شده همیشه ما رو معطل کنه...   ...
5 ارديبهشت 1390

نماز خوندن من و کارهای شما........

وقتی من الله و اکبر میگم شما میفهمی که میخوام نماز بخونم و زودی میای پیشم و خیلی دوست داری مهر نمازمو برداری و باهاش بازی کنی (یا میخوریش یا میکوبیش زمین تا خرد خاکشیر بشه) تازگیها هم عادت کردی  میشینی با دقت نماز خوندن من و نگاه میکنی و وقتی من سلام نماز و میدم و سرمو میچرخونم راست و چپ شما هم یاد گرفتی تا من دستامو از رو پام بلند میکنم و میام سرمو تکون بدم شما زودتر سرت و تکون میدی و میخندی. منم همش قربون صدقت میرم و ماچت میکنم
4 ارديبهشت 1390

5شنبه 1/2/90

امروز صبح من تو خونه بودم پیش شما. عصر که باباییت اومد قرار بود بریم بیرون. من و شما تا لباسهامون رو پوشیدیم و آماده شدیم دیدیم باباییت لالا کرده بعدش هم شما لالات گرفت و خوابیدی . منم حرصم گرفته بود خودم هم خوابیدم.  ساعتهای ۷.۵ بود که بیدار شدیم و رفتیم بیرون ... رفتیم خونه بابا بزرگیت. عمو حامد اینها هم اونجا بودن.  اونجا شما رو تشویق کردیم و ذوق زده شدی و چند ثانیه ای بیشتر واستادی و نیم قدم هم راه رفتی ... دیگه یواش یواش میخوای راه بری بلای مامان آفرین مامانی ...
4 ارديبهشت 1390

جمعه 2/2/90

امروز صبح با بابایی رفتیم بیرون دور خیابونها گشتی بزنیم. بابایی دستش درد میکنه نمیدونم چرا خودش که میگه وقتی شیشه بالابر ماشین رو زده دستش گیر کرده و از اون موقع درد میکنه ولی شاید هم به خاطر بغل کردن گل دختر مامان هم باشه. چکار کنیم دیگه بابایی نازک نارنجیه        چون بابایی دستش درد میکرد من رانندگی کردم رفتیم  .......  واسه شما پوشک خریدیم چرخی زدیم و برگشتیم خونه. خونه که رسیدیم خیلی خسته بودم میخواستم واسه جمعه هفته دیگه که تولدت هست هم خونه رو تمیز کنم - بخاریها رو هم که به خاطر شما و از ترس سرمای ناگهانی هنوز جمع نکرده بودیم جمع کنم و یه عالم کار داشتم و باباییت هم کمکی...
4 ارديبهشت 1390

4شنبه 31/1/90

امروز من تا ساعت ۱.۵ اداره بودم ظهر آژانس گرفتم و زودی اومدم خونه پیش شما.  شما هم تا من و دیدی شیرت و خوردی و لالا کردی. عصر بابا جواد اومد دنبالمون باهاش رفتیم خونه. سر راه واسمون ساندویچ کتلت گرفت. شب بابا حسین که اومد برگشتیم خونه خودمون.
4 ارديبهشت 1390