تارا تارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

خاطرات 9 تا 12 ماهگی تارا

  اواخر اسفند – 9.5 ماهگی- اولین باری که بستنی خوردی (یه لیس کوچولوی دزدکی بکمک  باباییت) ١٥ فروردین-11 ماهگی- برای اولین بار با هم اتل متل بازی کردیم و خوشت اومد. 11 ماهگی- وقتی عروسکت رو بغل میکنم و نازش میکنم حسودیت میشه و میای عروسکت رو ازم میگیری و پرتش میکنی اون ور. 11 ماهگی - وقتی بقیه با من دعوا میکنند شما ناراحت میشی و و به طرفداری از من جیغ میکشی و گریه میکنی. 11 ماهگی – وقتی آخرنمازم سرم رو تکون میدم تا نماز رو تموم کنم شما هم به تقلید از من یاد گرفتی و قبل از اینکه من سرم و تکون بدم شما دادی- خیلی هم دوست داری مهرهای نمازمون رو میکوبی زمین و خرد خاکشیرشون میکنی. 4 اردی...
6 دی 1390

خاطرات 1 تا 1.5 سالگی تارا...

یک سال و دو ماهگی خرداد ٩٠ = هندونه اومده تو بازار شمام عاشق خوردن هندونه ای و دولپی هندونه میخوری... ١٠خرداد ٩٠ = اولین باری که بابایی وبلاگ شما رو دید و برامون نظر هم نوشت. لحظه تاریخی-بیاد ماندنی شد.  12 خرداد 90 = اولین باری که توی ترالی خرید فروشگاه رفاه نشستی و در برداشتن وسایل ازتوی قفسه ها به باباییت کمک میکردی... 16 خرداد 90 = چشم دخمل مامان اوف شده بود یه چیزی گزیده بودش و بطرز وحشتناکی باد کرده بود. 21 خرداد 90 = برای اولین بار صابون کردی تو دهنت و لیس زدی - برای اولین بار ادای خروپف کردن رو در آوردی. 23 خرداد 90 = تو مسابقه خواب فرشته ها شرکت کردی و عکست نفر سوم...
6 دی 1390

خاطرات 7 تا 12 ماهگی تارا

هفت ماهگی از 7 ماهگی هم شروع کردی به 4 دست و پا رفتن. ٨٩/٩/٢٥  - مسافرت دوباره به تهران – عاشورا و تاسوعا بود و ما تعطیل بودیم و همراه بابا جواد اینها رفتیم تهران. بابا حسین نتونست بیاد چون میبایست قرص رادیواکتیو بخوره بخاطر تیروئیدش و نباید تا 1 هفته نزدیک شما باشه . هشت ماهگی ٨٩/١٠/١ – 7 ماه و 20 روزه بودی و تونستی بدون کمک خودت تنهایی بشینی. ٨٩/١٠/١٠  - صدای پای اولین دندون در 8 ماهگی - صدای خوردن دندون تارا به لیوان شنیده شد. دندون در آوردنت مبارک مامانی.... ٨٩/١٠/١٧ – رویت اولین دندون در 8 ماه و 1 هفتگیت- دندونت که تازه سر زده بود دیده شد مامانی.اولین دندون...
20 مهر 1390

خاطرات 1 تا 6 ماهگی تارا

یک ماهگی ٨٩/٣/٩ -حمام دوم - برای دومین بار و بهمراه مامان نسرین و بکمک من رفتی حمام. بازم گل دختر مامانی بودی. ٨٩/٣/١٣ -اولین لالا توی تخت خودت – امشب رفته بودیم خونه خودمون و شما برای اولین بار توی تخت خودت و خونه خودمون خوابیدی. خرداد 89 - اولین مسافرت و گردش کوچولو - با شما چند بار پیکنیک اینور اونور رفتیم. یه بار آبشار راین یه بار هم بیدخون بردسیر .که همش خواب بودی و هیچی نفهمیدی خوابالوی من.   دو ماهگی از اواسط تیر ماه - 2 ماهگی-  لبخند با معنی رو آغاز کردی.  اواخر تیر ماه -2/5 ماهگی – حرف زدن با صداهای نامعلوم. ادای حرف زدن رو در میاری و اغو بغو میکنی. به با...
19 مهر 1390

ماه اول-ماجرای زردی-اولین حمام-شب شیش-...

٨٩/٢/١٤ شروع زردی - شما از امروز که روز سوم تولدت هست زردی داشتی و برات دستگاه گرفتیم و شما میبایست زیر دستگاه باشی تا زردیت خوب شه. چشمهای کوچولوت رو باید با یه نوار مشکی بپوشونیم تا نور بهشون نتابه . شما هم خیلی بدت میومد و اذیت میشدی و دوست نداشتی چشمهات رو ببندیم . جیگرم آتیش میگرفت وقتی میکردمت زیر دستگاه.. بابا بزرگیت اومد همراهمون و شما رو آزمایش خون برای کم کاری تیروئید و آزمایش شنوایی سنجی هم بردیم. که خوب بود. ٨٩/٢/١٧اولین حمام - امروز...         به ادامه مطلب مراجعه نمایید ٨٩/٢/١٧اولین حمام - امروز شمسی خانم اومد و بهمراه مامان نسرین شما رو بردند حمام. من خیلی ن...
14 تير 1390

3 روز اولی که به دنیا اومده بودی...

٨٩/٢/١١ دیشب شما نتونستی شیر بخوری و همش گریه میکردی. هنوز یا بلد نبودی سینه بگیری یا جون نداشتی! خلاصه گریه میکردی و بیمارستان را میگذاشتی رو سرت. مامان نسرین هم که پیش ما بود میدوید پرستارها رو صدا میکرد تا بهت سرم قندی بدهند تا گرسنه نمونی. شما یه کم خوابالو تشریف داری و مجبوریم واسه شیر دادن بهت بیدارت کنیم. چون اگر به مدت طولانی شیر نخوری قند خونت میفته پایین... برای شیر خوردن هم باید کمکت کنم ... دکتر متخصص اطفال(ژینوس صراف زاده) هم صبح اومد و قد و وزن و معاینه ات کرد.   قد 50 سانت -  وزن 750/2 کیلو  امروز روز شلوغی بود و علارغم اینکه خوابم میومد همه میومدن دیدنمون و نمیذاشتن یه دقیقه چ...
12 تير 1390

فرشته ای متولد شد - روزی که بدنیا آمدی

89/2/10    دهم   اردیبهشت   هزارو سیصد و هشتادو نه   از شب قبل حالم خوب نبود. صبح روز جمعه هم از شدت درد ساعت 6 صبح بیدار شدم.بابا حسین هم بیدار شده بود و داشت کار میکرد و نقشه میکشید... صبحانه که خوردیم با بابایی رفتیم پیاده روی دور کوچه ها. بابا جواد هم عصر رفت شهداد. من هم تا عصر به اصرار مامان همش راه رفتم و راه رفتم.  (آخه میگن راه رفتن و پیاده روی زایمان را راحت میکنه) تا ساعت 6 عصر درد کشیدم تا اینکه بالاخره بهمراه مامان نسرین و بابا حسین رفتیم بیمارستان. بابا بزرگت اینها – عموها و زن عموهات هم اومده بودند.... از ساعت 6 تا 9 درد کشیدم.  از شدت درد بالا آوردم &ndash...
7 تير 1390
1