تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

13 بدر نحس بدر شد

دیروز ۱۳ بدر بود . صبح ما جایی نرفتیم واسه عصر به بابا حسین گفتم کارهاشو بکنه به مامانش اینا زنگ بزنه بریم دنبالشون بریم یه جایی. من هم چایی و میوه و چاغاله و کیک و بقیه سورو سات رو آماده کردم و رفتیم دنبال عمو هادی اینا و باهاشون رفتیم پارک جنگلی. عمو حامد هم بعدش تو راه به ما پیوست و رفتیم پارک جنگلی اونجا رو فرشی انداختیم و چایی و میوه خوردیم و با بابات تخته بازی کردم. جات خالی فقط خودمون ۳ تا بودیم و عمو هادی که شما رو بغل کرد و گردوند.  بقیه هم رفتن نماز بخونن و یه نیم ساعتی مارو کاشتن ما هم سرما نشسته بودیم اونجا. شما هم که انگشتای کوچولوت یخ کرده بود.      خیلی اشتباه کردم دیروز رفتم بیرون اصلا بهم خو...
14 فروردين 1390

یه اتفاق واسه خوابالوهای سارا

تو راه برگشت وسط راه یه جا واستادیم .نصف شب بود شما و باباییت تو ماشین خواب بودین ما رفتیم دستشویی وقتی برگشتم از پشت شیشه ماشین دیدم شما سر جات نیستی و باباییت هم خواب. نگران شدم در ماشین رو باز کردم که ببینم شما کجا هستی که یهو نزدیک بود شما از در بیوفتی بیرون - گرفتمت و گذاشتمت سر جات تو ماشین-مثل اینکه شما تو خواب افتادی پایین صندلی ماشین- بابا جون هم که لالا بود شما هم خودتون لالا بودین و صدایی نداده بودی و من که درو باز کردم شما داشتی میوفتادی بیرون.....  (طبق معمول این جریان رو واسه بابا جواد اینا تعریف نکردیم چون دعوامون میکنن) ...
14 فروردين 1390

تاتی-تاتی با بابایی

از ۱ روز قبل از عید شما شروع کردی به تمرین راه رفتن(تاتی کردن) به همراه بابا حسین. به این صورت که شما یه طرف میز table mate رو میگرفتی و بابات طرف دیگرو و میزو میکشید و شما مجبور بودی همراه میز که کشیده میشه راه بری و تاتی کنی. چون شما خیلی دوست نداشتی تاتی کنی ولی این روش خوب بود وشما هم استقبال کردی... البته این تمرین رو هم تو شمال با میز های دیگر هم انجام دادی (البته باز هم با باباییت)...                                         ...
14 فروردين 1390

تهران- شمال(پله بالا رفتن)...

امروز یکشنبه ۱۴ فروردین است. بلاخره بعد از ۲ هفته تعطیلی سر کار اومدیم. تو این ۲ هفته فرصت نشد تا واست بنویسم و از امروز اومدم تا دوباره شروع کنم به نوشتن....... از روز دوم عید تا روز ۱۱ عید تهران بودیم با ماشین بابا جواد اینا رفتیم.خاله صدیقه و خاله نسترن اینا اومده بودن و واست هم یه عالم سوغاتی های خوب خوب اوورده بودن. یه عالمه لباسهای خوشگل موشگل...  البته امسال باباییت رو به زور راضی کردم تا بیاد همش میگفت کار داره و نمیتونه بیاد ولی بالاخره اومد و بهمون هم خیلی خوش گذشت. ۴ روز اول رو رفتیم شمال(خزرآباد ساری) ویلای بابا اصغر. اونجا هم خیلی خوش گذشت. تو ویلا شما یاد گرفتی از پله ها بری طبقه بالا و همش دوست داش...
14 فروردين 1390

4 شنبه سوری

دیروز من تعطیل بودم و خونه بودم. صبح شما حریره و تخم مرغت رو کامل خوردی و بعد همراه بابا جواد اینا رفتیم بیرون.مامان نسرین و من یه کم خرید داشتیم انجام دادیم و بعد مارو رسوندن خونه بابا بزرگت. عموهات هم اونجا بودن شما هم طبق معمول تا آبتین رو دیدی ذوق زده شدی. اونجا واسه شما غذا نداشتن واسه همین برات برنج ریختم تو آب مرغ و با ماست بهت دادم. شما هم خوردی. شما از روز قبلش یه کم سرماخورده بودی و آبریزش بینی داشتی.دیروز بعد از ظهر هم کلافه بودی و اذیت کردی و نخوابیدی تا اینکه بهت شربت سرماخوردگی دادم و بعدش خوابیدی. دیشب ۴ شنبه سوری بود و خونه عمو علیت دعوت بودیم ولی بابات شرکت کار داشت و ما دیر اونجا رسیدیم اونام آتیش بازیهاشون تموم...
25 اسفند 1389

دندون 4

راستی دخمل مامان ۴ دندونی شدی. مبارکت باشه.........          ...
25 اسفند 1389

از دست رفتن یه فرصت طلایی

بعد از تقریبا ۱ هفته فرصت شد تا مامان تنبلت دوباره واست بنویسه. این چند وقت یه کم فکرم مشغول بود وفرصت نشد تا واست بنویسم. آخه واسه مصاحبه استخدامی هیئت علمی دانشگاه باهنر به باباییت خبر نداده بودند و مصاحبه ها رو انجام داده بودند و ما این فرصت استخدام در دانشگاه باهنر  را تقریبا برای همیشه از دست دادیم. واسه همین من این روزا خیلی حال خوشی نداشتم... به عمو مهدیم هم زنگ زدم تا اگه بتونه کاری بکونه تا از باباییت هم مصاحبه بگیرن ولی متاسفانه اونم نتونست کاری بکنه چون وقتش گذشته بود.  شاید قسمت اینه.فرصت خیلی طلایی و خوبی بود ولی حیف که از دست رفت شاید خیلی توی زندگیمون و آیندمون تاثیر داشت ولی خب دیگه تموم ش...
23 اسفند 1389

دایی جونت

دخملکم توی وبلاگ بلاگفات تنها کسی که واست نظر میده دایی محمدرضا هست.درسته که تو اینجا مثل بقیه نی نی ها (آبتین و هلنا و...) خاله و دایی نداری که باهات بازی کنن و قربون صدقت برن ولی بدون که دایی محمدرضات همیشه احوال پرست هست و دورادور قربون صدقت میره... آدرس نی نی وبلاگو بهش دادم تا از این به بعد بیاد اینجا                      یا                دایی درسخون      ...
23 اسفند 1389