تارا تارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

تهران-مرداد 91

مامان نسرین حالش رو به بهبوده... جواب آزمایشهای من هم خوب بود... یه تهران هم زدیم تو رگ... شمام که حسابی عشق و حال کردی این مدت. شیوا و شیدا - بازی و سرگرمی و بزن و بکوب = روزها با شیوا و شیدا مشغول بازی بودی - گاهی دعوات میشد - بهشون بد و بیراه میگفتی(همون بد و بیراههایی که خودشون یادت داده بودند!) - گاهی موهای شیوا رو میکشیدی و عشق میکردی با  این کار و لذت میبردی از شنیدن صدای جیغ و آهش - گاهی با شیدا شروع میکردی به رقصیدن و وقت و بیوقت به شیدا گیر میدادی تا پاشه و بزور باهات برقصه - گاهی با دیدن رقص هیپ هاپ شیوا ذوق میزدی ... خاله سودابه - مامان دوم شما - چسبیدن بهش عین کنه = خاله سودابه رو خیلی دوست داری-راه...
16 مرداد 1391

تارا در پارک جنگلی

یه روز جمعه صبح که همراه عمو علی اینها و عمو حامد اینها رفتیم پارک جنگلی. بابا حسین فقط ما رو رسوند و خودش رفت سر زمین تا به کارهای خونه برسه و نتونست با ما بیاد پارک. ...
25 تير 1391

تارا...تهران

تهران به شما (تارا خانم) که حسابی خوش گذشت. روزی که من رفته بودم بیمارستان, مامان نسرین هم همراهم اومده بود. شما هم پیش خاله سودابه اینها مونده بودی خونه.مثل اینکه دختر خوبی بودی و خیلی اذیت نکردی. راستی دیگه یواش یواش داری از پوشک هم گرفته میشی.اکثر اوقات جیش ات رو میگی و گاهی وقتها هم خودمون باید حواسمون باشه و یادآوریت کنیم. فقط موقع بیرون رفتن و مهمونی رفتن و پارک رفتن و خونه بابا بزرگت رفتن مجبورم پوشکت رو ببندم. چون سرگرم و مشغول بازی هستی و ممکنه دست گل به آب بدی. تهران هم توی خونه پوشک نداشتی و جیشت رو میگفتی... شیوا خانم هم که متخصص غذا دادن و خوابوندن شما شده بود. اکثر کارهات هم یا با شیوا بود یا با خاله سودی... ...
3 تير 1391

سر کیف مامان!

اینجا طبق معمول همیشه رفتی سر کیف من... عادت کردی هر وقت چشمت به کیف من میوفته میری سرش و همه زندگیه من و میریزی بیرون از کارت اداره و کارت بانکی گرفته تا کلید اتاق اداره و پولها و .... یه بار هم بدلیل همین شیطونی شما که کلید اداره رو از تو کیفم در اوورده بودی و انداخته بودی زیر تخت.من رفتم اداره و پشت در بسته موندم و یه 1 ساعتی تو محوطه ویلون بودم تا اینکه همکارم اومد و در و باز کرد. بر خلاف همیشه که تو کیف من خوراکی پیدا نمیشه شما این بار یه کیسه نون پیدا میکنی ... و باز هم بر خلاف همیشه (که معمولا هوس خوردن چیزی نمیکنی) این بار هوس میکنی و مشغول نون خوردن میشی... این عکسها هم سریالی شدن برای خودشون ....
23 خرداد 1391

کبودی پیشونی تارا!

هفته پیش یه شب که رفته بودیم خونه - شما طبق معمول همیشه مشغول بدو بدو و بازی بودی که یهویی تلو تلو خوردی و با سر خوردی تو پایه های مبل و زدی زیر گریه. از صدای گامبی که کله ات داد فهمیدم که خیلی با ضرب خوردی و خیلی ترسیدم.گفتم حتمی سرت شکسته! خیلی هل شده بودم عوض اینکه شما رو بغل کنم - جیغ میزدم و گریه میکردم. بابایی اومد و بغلت کرد و ناز و بوست کرد. نمیدونم چرا شمام زودی گریه ات تموم شد. یا خیلی پر تحملی یا از جیغهای من ترسیدی و گریه ات بند اومده بود! بابا حسین اولش من رو دعوا کرد که چرا شلوغش میکنم چیزی نشده ولی تا نگاش افتاد به پیشونی شما که عین یه بادمجون باد کرده بود و کبود شده بود و همینجوری داشت بالا میومد-خودش هم ترسید و هل شد. ...
17 خرداد 1391

حرف زدن های تو ....

یادته چقدر نگران حرف زدنت بودم...! شما تقریبا از عید نوروز به این طرف روز به روز حرف زدنت بهتر و دایره لغاتی که به زبون میاری بیشتر شده. عید که رفتیم تهران و شما دور و برت شلوغ پلوغ بود - شیوا و شیدا مدام با شما بودند و باهات کل کل میکردند. همه اینها نقطه عطفی شدند در شروع حرف زدن شما... لازم شد در اینجا از بانیان محترم بحرف آمدن شما(شیوا و شیدا خانم گل) هم کمال تشکر را داشته باشیم. تقریبا همونطوری شد که اکثرا میگفتند! شما حرف زدن رو با کلمه گفتن شروع نکردی بلکه با جمله شروع کردی. الان که دیگه عین یه بلبل شدی برامون... همه چی بلدی و همه چی میگی و به زبون میاری.بعضی وقتها ازحرفهای قلمه سلمبه ای که میزنی چشامون...
11 خرداد 1391

پسر خوشگل مامان! بهرام!

دخملیمون رو ٣ هفته پیش همراه بابا جواد فرستادیم سلمونی مردونه. اولش میخواستم خودم ببرمش آرایشگاه زنونه ولی بس که تارا جونمون شیطونه جرات نکردم و این کار خطیر رو به بابا جواد محول نمودیم.پیشبند و شونه و قیچی مخصوص سلمونی بابا حسین رو هم دادیم تا جهت سلمونی شما ازش استفاده کنند. بهمراه بابا جواد رفتید سلمونی.مثل اینکه اولش یه نی نیه دیگه نوبتش بوده و آروم نشسته و موهاشو کوتاه کرده و در تمام طول مدت هم شما اون نی نیه رو نگاه میکردی و یاد گرفتی که باید آروم باشی و ... - آرامش پیش از طوفان: بعد هم نوبت دخملی گل مامان شده. شما هم آروم تو بغل بابا جواد نشسته تا آقا موهات رو کوتاه کنه. - وسایل نو : در همین حین بابا حسین میاد خونه ...
10 خرداد 1391
1