تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 20 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

تب خیلی خیلی زیاد و مریضی-دکتر رسولی-دکتر دایی

شنبه  ٩٠/٢/٣١ امروز صبح بابایی رفت و از دکتر رسولی واست وقت گرفت . شما امروز همش تب داشتی غذا هم هیچی نمیخوری. بعد از ظهر ساعت 3 وقت دکتر داشتیم بابا جواد اومد دنبالمون و رفتیم دکتر. آقای دکتر معاینه ات کرد و گفت که گلوت یه کم قرمزه ولی چرک نکرده واسه همین بهت آنتی بیوتیک نداد... وزنت کرد 8.800 شده بودی به دکتر گفتم غذا نمیخوری و همش دوست داری شیر بخوری و وابسته به شیر شدی. برگشت به شوخی بهم گفت :(( باید سینه های بز رو ببندی)) یه کم طول کشید تا بفهمم دکتر چی میگه و منظورش چیه؟؟ ((یعنی من بزم؟)) یه کم دکتر شوخی هست واسه بابایی تعریف کردم دکتر چی بهم گفته بابایی هم عصبانی شد و بهش بر خورد واسه شب هم کارهامون رو کردیم و رفتیم خونه...
3 خرداد 1390

عکس عروسکها و اسباب بازیهات

                            بعبعی عیدی از طرف عمو علی                               خرسی مامان شایسته  28/1/90                                                     عروسک کیشی عمه زری                           عروسک کربلایی مامان شایسته ...
1 خرداد 1390

پارک مادر - مهمونی و شیطونیهای زیاد شما

جمعه 90/2/23 امروز صبح بابایی میخواست همراه همکارهاش بره کوه ولی چون دیشب تا دیروقت خونه بابا جواد بودیم و داشتیم فیلم قهوه تلخ رو نگاه میکردیم دیگه نتونست صبح زود بیدار شه و بره کوه و پیش ما لالا کرد... صبح که از خواب بیدار شدیم به بابایی گفتم تا صبحانمون رو ببریم تو یه پارک بخوریم.تا وسایلمون رو حاضر کردیم و کارهامون رو کردیم ساعت 11 شد... عمو هادی هم مثل اینکه شیراز بهش خوش نگذشته بود تا امتحانش رو داده برگشته و صبحی رسیده. بابایی به اونم زنگ زد تا بیاد عموت هم از خدا خواسته گفت که خودش با ماشین باباش رانندگی میکنه و میاد در حالیکه هنوز گواهینامش نیومده. من خیلی ترسیدم و جوش زدم . به بابایی گفتم خودت برو دنبال عمو هادی بیارش...سر راه من...
27 ارديبهشت 1390

پارک شورا- رقص تارا

5 شنبه ٩٠/٢/١٥   من و شما از صبح تا عصر 2 تایی خونه بودیم و پیش هم... بابایی امروز 1 ساعتی زودتر از دانشگاه اومد پیش ما. خیلی ذوق زده شدیم. شب 2 تا پیتزا خانواده خریدیم و رفتیم خونه بابا اینها خوردیم. عمو مهدی و مادر خانمش اینها واسه بازدید عید اومده بودند و مثل اینکه خیلی در مورد درس خوندن در اینگلیس و هزینه هاش از دایی پرویز پرس و جو کردند. چون علی خیلی دوست داره بره اونجا و درس بخونه!!!... جمعه ٩٠/٢/١٦  صبح من و شما و بابایی بعد از خوردن صبحانمون 3 تایی رفتیم بیرون . رفتیم پارک شورا دوست داشتم شما رو سوار تاب و سرسره بکنم با خودم گفتم حتما الان دیگه میفهمی و ذوق میکنی ولی مثل اینکه شما خیلی دوست نداشتی و میترسیدی. 2 س...
27 ارديبهشت 1390

عکس گذرنامه

دیروز عصر  رفتم عکاسی و عکسهایی رو که برای پاسپورتمون انداخته بودم رو از عکاسی گرفتم شما تو عکسا عین یه خانم افتاده بودی. ناز و عزیز .حالا بعدا عکست رو تو سایت میزارم... عکس من خیلی جالب نشده بود خیلی خوشم نیومد........ شب هم رفتیم خونه عمه زری -از کربلا اومده بودند. اونجا هم شما شیطونی کردی. شب هم با وجود دعواها و مخالفتهای زیاد بابا جواد برگشتیم خونه خودمون. عکس گذرنامه تارا خانم ک ...
27 ارديبهشت 1390

واسه مامان هلیا جون

مامان هلیا جون عکس جدیدی از تارا نداشتم و چون نوشته بودید عکس بزارم این رو به خاطر شما گذاشتن ایشا.. بعدا عکس جدید میزارم.... مرسی که همیشه به من و تارا سر میزنی ...
26 ارديبهشت 1390

شنبه 90/2/24

شنبه  90/2/24  امروز هم من و شما با هم خونه بودیم . شما چند روزیه که حال خوشی نداری - کلافه ای همش غر غر میکنی و بهانه میگیری. فکر کنم داری بازم دندون در میاری! منم که امروز یه عالمه کار داشتم شما هم همش اذیتم میکردی. میبایست واسه امروز و فردات ناهار درست کنم واسه فردا که مامان شایسته اینا میان خورشت قیمه درست کنم. آخه اونها تازه فردا صبح میرسن و منم میبایست شما رو بزارم پیششون... واسه همین گفتم حداقل یه خورشتی درست کنم تا زحمتشون کمتر بشه. خلاصه به زحمت شمارو خوابوندم (رو تخت خودمون خوابیدی و دیگه جرات نکردم بزارمت تو تخت خودت ترسیدم بیدار شی.)و رفتم سراغ کارهام بعد از 2 ساعت صدای جیغ و گریه ات هوا رفت . حدس زدم که حتم...
26 ارديبهشت 1390