جمعه 2/2/90
امروز صبح با بابایی رفتیم بیرون دور خیابونها گشتی بزنیم. بابایی دستش درد میکنه نمیدونم چرا خودش که میگه وقتی شیشه بالابر ماشین رو زده دستش گیر کرده و از اون موقع درد میکنه ولی شاید هم به خاطر بغل کردن گل دختر مامان هم باشه.
چکار کنیم دیگه بابایی نازک نارنجیه
چون بابایی دستش درد میکرد من رانندگی کردم رفتیم .......
واسه شما پوشک خریدیم چرخی زدیم و برگشتیم خونه. خونه که رسیدیم خیلی خسته بودم میخواستم واسه جمعه هفته دیگه که تولدت هست هم خونه رو تمیز کنم - بخاریها رو هم که به خاطر شما و از ترس سرمای ناگهانی هنوز جمع نکرده بودیم جمع کنم و یه عالم کار داشتم و باباییت هم کمکی نمیکرد و نشسته بود با کامپیوتر بازی میکرد .اعصابم به هم ریخته بود.
با بابایی کل کل و بگو مگو کردم .
بابایی هم از خدا خواسته قهر کرد و رفت خوابید.
خودش قول داده بود اگه بریم بیرون برگشتیم اونم کمکم میکنه مگه نه من خودم نمیخواستم امروز صبح برم بیرون...
خلاصه من هم شروع کردم به جارو و تر تمیز کردن با اعصاب خرد و همراه با سر و صدا !
بعد از ۱ ساعت بابایی بیدار شد و با غرهای مجدد من شروع کرد به جمع کردن بخاریها البته با غرولند که دستم درد میکنه و ................