تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 21 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

تب خیلی خیلی زیاد و مریضی-دکتر رسولی-دکتر دایی

1390/3/3 12:37
نویسنده : سارا
1,075 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه  ٩٠/٢/٣١ امروز صبح بابایی رفت و از دکتر رسولی واست وقت گرفت . شما امروز همش تب داشتی غذا هم هیچی نمیخوری. بعد از ظهر ساعت 3 وقت دکتر داشتیم بابا جواد اومد دنبالمون و رفتیم دکتر. آقای دکتر معاینه ات کرد و گفت که گلوت یه کم قرمزه ولی چرک نکرده واسه همین بهت آنتی بیوتیک نداد... وزنت کرد 8.800 شده بودی به دکتر گفتم غذا نمیخوری و همش دوست داری شیر بخوری و وابسته به شیر شدی. برگشت به شوخی بهم گفت :(( باید سینه های بز رو ببندی))متفکر یه کم طول کشید تا بفهمم دکتر چی میگه و منظورش چیه؟؟تعجب((یعنی من بزم؟)) یه کم دکتر شوخی هستزبان واسه بابایی تعریف کردم دکتر چی بهم گفته بابایی هم عصبانی شد و بهش بر خورد

واسه شب هم کارهامون رو کردیم و رفتیم خونه بابا جواد تا شب را هم همونجا بخوابیم چون میترسم تبت خیلی بالا بره و منم بلد نیستم چکار کنم........

امشب هم بینهایت تب داشتی. شب که بلند میشدم شیرت بدم دست و پا و صورتت رو آب میزدم(بعبارتی پاشویه ات میکردم) اولش خیلی بدت میومد ولی بعدش از شدت تب و داغی که داشتی دیگه مقاومت نکردی و میذاشتی که آب بزنم بهت... خیلی داغ شده بودی به حدی که وقتی بغلت میکردم از شدت گرمایی که داشتی منم اذیت و بیطاقت میشدم. الهی بگردم که مجبوری این داغی رو تحمل میکنی...

یکشنبه ٩٠/٣/١ امروز صبح من اداره بودم. تلفنی که با مامان نسرین صحبت کردم میگفت که هنوز تب داری و خیلی هم بیحال و بیرمقی. این رو که گفت خیلی ناراحت و نگران شدم. آخه چرا خوب نشدی مامان؟ چرا هنوز تب داری جوجو؟ 3 روزه که داری تو تب میسوزی! الهی من بمیرم و تو رو این جوری نبینم......

ظهر که اومدم خونه به بابا حسین زنگ زدم و گفتم تا از مامان شایسته بخواد تا از وجیهه خانم بخواد واسمون یه وقت از دکتر دایی بگیره(چون دکتر دایی واسه همون روز وقت نمیده و وجیهه خان با منشیه آشناهه و میتونه وقت بگیره) خلاصه یه وقت واسه ساعت 4 برامون گرفت (دستش درد نکنه) و من و شما با بابا جواد رفتیم دکتر. تو مطب یه نی نی داشت گریه میکرد شما هم زدی زیر گریه و تا زمانیکه از مطب خارج شدیم یک سر جیغ میزدی و گریه میکردی...

تو اتاق دکتر هم خیلی اذیت کردی و جیغ زدی.و دکتر به زحمت تونست معاینه ات بکنه.

دکتر هم که طبق معمول بد اخلاق بود و دعوا داشت باهام. هر چی میپرسیدم با دعوا جواب میداد...

شب هم الهه زنگ زد و گفت که واسه روز مادر از طرف ٣ تاییمون میخواد آسیاب برقی بگیره منم قبول کردم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان يگانه زهرا
3 خرداد 90 1:18
سلام اميدوارم تارا جون هميشه سلامت باشه من با اجازه شما رو لينك ميكنم، اگر دوست داشتيد شما هم لينك كنيد
مامان رها
3 خرداد 90 9:00
گل اگر در فصل گل بوییدنی است خاک پای دوستان تا ابد بوسیدنی است روزت مبارک عزیزم