تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

تولد آبتین عمو...

تولد آبتین ٤ دی هست و دوشنبه ٥ دی شب براش تولد گرفتند. کیک تولدش رو مامانش براش درست کرده بود کیک شکلاتی با لایه کرم موز. ما هم کادو براش یه بلوز و شلوار و یه اسباب بازی خریدیم. بابا جواد اینها هم دعوت بودند. مهمونی خوبی بود. خوش گذشت. شما هم که مدام با آبتین درگیر بودی و طبق معمول هر چی که اون برمیداشت شمام همون و میخواستی شرور مامان... شب هم که مهمونها رفتند با عموها و داداش الهه جون نشستیم تا 12.5 کارت بازی کردیم و خیلی خوش گذشت . چون خیلی وقت بود یه دل سیر بازی دست جمعی نکرده بودیم... و بماند که صبح روز بعد با چه حال نزار و خوابالویی رفتیم سر کار ...
11 دی 1390

تولد عمو هادی

پنج شنبه 90/9/17 = امروز از صبح مشغول جارو و تر تمیز کردن خونه بودم. شمام طبق معمول آویزون پای من. دم به دم هم شیر میخواستی! حسابی کلافم کرده بودی. آخه چند وقت دیگه تولد منه شاید بخوام واسه 5شنبه آینده (با 1 هفته تعجیل)مهمونی بگیرم تا با تولد آبتین تلاقی پیدا نکنه. امشب, تولد عمو هادی بود.رفتیم خونه بابا بزرگیت تولد گرفتیم و کیک خوردیم. البته شما از موقعی که همه مشغول عکس گرفتن بودن شروع به خوردن کیک کردی (طبق معمول به کمک بابای شرورت ). بابایی از زیر کیک میکند و یواشکی میداد بهت بخوری و زیر کیک رو تقریبا خالی کردین! کادوی تولد:  ما و عمو ها و بابا بزرگیت پول رو هم گذاشته بودیم و براش موبایل خریده بودیم. شب عمو علی رفت...
27 آذر 1390

روضه-تاسوعا-عاشورا 90 !

یکشنبه 13/9/90 = امروز عصر بابایی که از سر کلاس دانشگاهش اومد به همراه مامان نسرین و عمه زری 4 تایی رفتیم روضه خونه عمه معصومه بابایی... شما رو هم نبردیم. گذاشتیمت پیش بابا جواد. بس که شیطونی و اذیت میکنی... خیلی وقت بود که روضه عمه معصومه نرفته بودم و دلم تنگ شده بود صبح که با بابا حسین حرف میزدم گفتم که من دلم برای صدای محمد حسین و روضه اش تنگ شده. یادش بخیر اون روزها که مجرد بودم زیاد میرفتم مخصوصا اون سالی که تازه با بابایی نامزد شده بودیم (به خیال اینکه بابایی هم میاد- که البته اون سال به خاطر من اومد ) ... از قضا بابایی هم  هوس کرده بود امسال حداقل یه روضه بریم و بقول خودش از فکر دنیا و پول در آوردن بیاییم ...
19 آذر 1390

مامان نسرین برگشت...

مامان نسرین شنبه -5 آذر- صبح رسید.عصر شنبه که رفتیم خونشون مامان نسرین تو اتاق خواب زیر پتو قایم شده بود.ما بهت گفتیم که مامان نسرین خوابه شمام سریع رفتی تو اتاق و من پاهای مامان رو از زیر پتو نشونت دادم شمام ذوق زدی و خندیدی و خیالت راحت شد که این بار دیگه گولت نمیزنیم و بعد مامان نسرین اومد بیرون.شما خوشحال شدی و زیر لب به زبون گنجیشکی خودت حرف میزدی و یه خرده خجالت میکشیدی و از اتاق اومدی بیرون. از یکشنبه شما دیگه صبحها میری خونه مامان نسرین... شیوا خیلی اصرار میکنه که واسه تعطیلات عاشورا تاسوعا بریم تهران اولش داشتم راضی میشدم ولی بعد به دلایل زیر منصرف شدم: 1-       با شما اونم تو این هوای سرد...
19 آذر 1390

تارا پیش مامان شایسته...

مامان نسرین 26/8/90 =  به خاطر عمل چشم(آب مروارید) مامان افسانه و بابا اصغر رفت تهران. شما رو هم از شنبه اش بردیم پیش مامان شایسته. خدارو شکر اونجا رو هم دوس داری و بهت خوش میگذره.     جمعه که رفتیم خونه بابا جواد شما دنبال مامان نسرین میگشتی و نسی نسی میکردی. جاهایی رو که جستجو کردی دستشویی و اتاق خواب بود! شنبه ٢٨/٨/٩٠= از امروز شما رفتی خونه مامان شایسته. من ظهر ٢ ساعت پاس گرفتم و زودی اومدم پیشت. بابا حسین هم ٢.٥ اومد - ناهار خورد و ١ ساعتی پیشمون خوابید و رفت شرکت. شب هم بابا بزرگی اینها میخواستن برن خونه عمو علی تا نونهاشون رو براش ببرن. من و شما هم همراهشون رفتیم تا آبتین رو ببینیم. اونجا شم...
19 آذر 1390

واکسن 18 ماهگی

دخترم ‚ بعد از ٥ - ٦ روز مریضی خوب شدی و دوباره شیطونی هات رو شروع کردی. دوشنبه 23 آبان = بعد از 10 -12 روز تاخیر (به دلیل مسافرت و مریضی شما )بالاخره تونستیم بریم مرکز بهداشت تا واکسن 18 ماهگیت رو بزنی. ظهر من از اداره پاس گرفتم و با آژانس اومدم خونه دنبال شما. از اونجام همراه شما و مامان نسرین رفتیم مرکز بهداشت. اول باید قد و وزنت رو میگرفتن که از همون موقعی که شما رو نشوندیم رو وزنه شروع کردی به جیغ زدن بطرزی که هرکی مارو میدید فکر میکرد شما واکسن زدی که داری اینجوری گریه میکنی و جیغ میکشی. قطره فلج باید میخوردی که بزور خوردی... واکسن MMR سرخک و سرخچه را هم تو بازوت زدند... واکسن سه گانه را هم روی رونت...
25 آبان 1390

تارا در سرزمین رویایی

این عکسها ماله حدود 1 ماه پیشه که بردیمت سرزمین رویایی! تا شاید وسیله بازی ای مناسب سن شما داشته باشه. که نداشت... اونجا شما فقط میخواستی که از پله ها بالا و پایین بری و هیچ جذابیت دیگه ای برات نداشت. و هر وسیله ای که خواستیم سوارت کنیم دوست نداشتی و سوار نشدی - مثلا کالسکه سیندرلا 500 تومان پول دادیم و هر کار کردیم شما سوار نشدی و کالسکه خالی برامون تکون تکون خورد و ما همش نگاهش کردیم تا شاید 500 تومان پول بی زبونمون جبران شه ... ...
18 آبان 1390

تارا در آتلیه...

بالاخره طلسم شکسته شد و ما تونستیم 17 مهر برای اولین بار شما رو ببریم آتلیه تا عکس بگیری : من خودم هم دوربینم رو برده بودم و چند تا عکس از شما با دکورهای آتلیه انداختم:                                     اینجا دیگه خسته شده بودی و ولو شدی دخملی: اون توپها رو تو آتلیه پیدا کردی و ول کن هم نبودی (آخه شما عاشق توپی)و تو همه عکسها توپ بدست شده بودی: ...
17 آبان 1390

تارا در پارک مادر!

عکسهای تارا- در پارک مادر -  1ماه پیش : وقتی عکس میگیریم دخملی از نور فلاش اذیت میشه و چشماش رو میبنده : این بلوز و شلوارش رو هم از ترکیه براش خریدم.بلوزش mother care سایز 9 تا 12 ماهگی گرفتم تا اندازش بشه. بس که این دخمل ریزه همیشه یه سایز کوچیکتر براش لباس میگیریم: اینجا هم دخملی مامان در حال تاب بازی هستند : کف سرسره ها هم در حال خزیدن و مالیدن خودش توی خاکها بود و کسی هم جرات نمیکرد مانعش بشه: اینجا هم در حال دالی کردن با باباییش:     ...
11 آبان 1390