تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

روضه-تاسوعا-عاشورا 90 !

1390/9/19 16:51
نویسنده : سارا
1,376 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 13/9/90 = امروز عصر بابایی که از سر کلاس دانشگاهش اومد به همراه مامان نسرین و عمه زری 4 تایی رفتیم روضه خونه عمه معصومه بابایی...

شما رو هم نبردیم. گذاشتیمت پیش بابا جواد.بس که شیطونی و اذیت میکنی...

خیلی وقت بود که روضه عمه معصومه نرفته بودم و دلم تنگ شده بود صبح که با بابا حسین حرف میزدم گفتم که من دلم برای صدای محمد حسین و روضه اش تنگ شده. زبانیادش بخیر اون روزها که مجرد بودم زیاد میرفتم مخصوصا اون سالی که تازه با بابایی نامزد شده بودیم(به خیال اینکه بابایی هم میاد-که البته اون سال به خاطر من اومد)چشمک...

  • از قضا بابایی هم  هوس کرده بود امسال حداقل یه روضه بریم و بقول خودش از فکر دنیا و پول در آوردن بیاییم بیرون!نیشخند

منی که اهل روزه رفتن نیستم روضه خونه عمه معصومه تنها روضه ای هست که دوست دارم و تا به حال رفتم. شاید بشه گفت فقط به خاطر روضه ایه که پسرعمه معصومه "محمدحسین"میخونه . به نظر من که حرف نداره.خیلی تاثیر گذاره صداش.اشک من رو هم در میاره. اشک من! تعجب  من که خیلی دوس دارم روضه خوندنش رو . کلا روی هم رفته پسر ماهی هم هست.وقتی تو یه مهمونی باشه محاله که صدای خنده و شادی از اونجا نیاد.همه چیزش بجاست.تشویق

امشب هم مثل همیشه روضه خوبی بود.بقولی حال کردم!مژه

  • شب موقع برگشتن مچ بابایی رو تو آشپزخونه گرفتم و همش اذیتش کردم و گفتم من و بگو که خیال کردم شمام اومدی روضه نگو اومدی تو آشپزخونه بخوری... (البته شوخی میکردم ولی خودش باورش شده بود)
  • شب که برگشتیم خونه بابا جواد غرغر میکرد مثل اینکه شما پی پی کرده بودی و حسابی هم سوخته بودی و بس که چلیز پلیز زده بودی بابا جواد فهمیده بود و طفلک پوشکت رو عوض کرده بود- اولین باری بود که بابا جواد پوشکت رو عوض کرد- آفرین به بابای گل خودم که بچه داریش هم بیسته...

ما هم با این بچه داریمون همه رو تو زحمت انداختیم و اذیت کردیم. بازم عذاب وجدان!

niniweblog.com

دوشنبه 14/9/90 = امروز تعطیلی بود ولی به لطف شما ما صبح ساعت 8 بیدار شدیم.

صبحانمون رو که خوردیم کارهامون رو کردیم و برای ساعت 11 رفتیم پارک مادر. اونجا شما یه عالم سرسره بازی و تاب بازی کردی . خوش گذشت ولی آخرش شما موقع پایین آمدن ار سرسره دهنت خورد به لبه سرسره و زبونت رو گاز گرفتی و خون شد. و خلاصه تا شب هرازگاهی زبونت خون میومد...

و ما حسابی نگران میشدیم و بازم عذاب وجدان !

برای ظهر هم رفتیم خونه بابا بزرگیت.بی بی جون هم اونجا بودند.عمو علی اینها هم اومدند.شما و آبتین دست در دست هم میدویدید و بازی میکردید و بهت خوش گذشت.ظهرهم مامان شایسته بوقلمون درست کرده بود و آبگوشت نذری هم داشتند.بعد از ظهر هم شما عین یه دخمل گل بعد از صرف شیر کنار مامانیت لالا کردی. ولی آبتین نه! یکسر جیغ زد و گریه کرد و صدا داد. طفلک که مثل شما ممه بهش نمیدن . اونم لالا نمیکرد و همش شیطونی میکرد. شما خواب بودی ولی هر بار که صدای آبتین رو میشنیدم دچار نگرانی و دلهره میشدم. نگرانی برای 3 ماهه دیگه که شما درهمین وضعیتی.  وای خدای من. چکار کنم 3 ماه دیگه؟چطوری دلم میاد شمارو از سینه بگیرم؟

شب هم مامان شایسته و بی بی جون رو رسوندیم روضه و خودمون رفتیم خونه.

niniweblog.com

سه شنبه 15/9/90 = امروز از صبح تا شب تو خونه بودیم و به استراحت- انجام کارهای خانه و پیش هم بودن سپری شد... شب خواستیم بریم خونه عمو علی که نبودند.خواستیم بریم خونه عمو حامد که مینا جون قلبش درد میکرد و خواب بود. و خلاصه خونه نشین شدیم اساسی. بابا حسین هم مشغول نقشه کشیدن بود و من هم همش تو طرحهاش نظر میدادم و اونم مجبور میشد علارغم میلش با نظر من طرحهاش رو عوض کنه ... آخریها که حسابی کفری شده بود عصبانیدیگه طرفش نرفتم. گفتم یهو برقش میگیرتم...قهقهه

niniweblog.com

پینوشت:

  • ولی خودمونیما باباهای گلی داریم.ماچهم من - هم شما!
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

دوتا عشقم محدثه
16 آذر 90 12:13
وسيله هم برات گذاشتم بهم سر بزني منتظرتم °°°°°°°°°°°°|/ °°°°°°°°°°°°|_/ °°°°°°°°°°°°|__/ °°°°°°°°°°°°|___/ °°°°°°°°°°°°|____/° °°°°°°°°°°°°|_____/° °°°°°°°°°°°°|______/° °°°°°°______|_________________ ~~~~/__ بيا اينم وسيله حالا ديگه_\~~~~~~ ~~~~~/ _ميتوني بهم سر بزني _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸..... *•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* _________________##________##
mamani helena
16 آذر 90 18:22
salam azizam enshala azadariyat ghabole hagh tara joonam ke hesabi bala shode
مامان زهرا نازنازی
19 آذر 90 17:02
سلام عزیزه دلم رمز رو براتون تلگراف کردم
مامان ثمين
21 آذر 90 10:15
سلام.تازگيا دير به دير مياي.كجايي؟يه جورايي بهتون عادت كردم نباشي دلواپست ميشم.
دوسته دایی لندنی
21 آذر 90 17:48
سلام سارا خانم امیدوارم حال شماو تاراجون خوب باشه! بهتون تبریک میگم خیلی دختره نازو باهوشی دارین انشاالله همیشه شاهد موفقیتاش باشین
مریم.م
23 آذر 90 0:44
سلام سارای عزیز. ممنون بهمون سر میزنی و ببخش که یه مدت گرفتار شدم و نرسیدم بهتون سر بزنم. راستی این لینکم میزارم دوست داشتی خبرم کن. http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=151082&PostID=6685221#6685221 گرفتار این قضیه شدم یه کم. تارا جون رو ببوس.
مامان رها
23 آذر 90 9:33
سلام سارا جون دست بابا جواد درد نکنه طفلی این بابا بزرگا موندن دست نوه هاشون رهای من هم کلیه زحماتش با بابابزرگاشه
مامان محمد پارسا
25 آذر 90 8:39
سلام مامانی سلام عزیز خاله وای مامانی باز من دیر رسیدم و از این همه خاطرات ناناز جا موندم کاش هر وقت آپ می کنید یه خبر به ما بدید ناز این دخمل بلا رو برم من چقدر ماهی تو
مامان فهیمه
25 آذر 90 17:12
سلام کد من در مسابقه جشنواره نی نی وبلاگ 139 لطفا نگاه کنید اگر دوست داشتید رای بدید
مامان علي خوشتيپ
25 آذر 90 22:48
سلام سارا جون.تارا جونم خوبه؟ ايشاالله خدا سايه هيچ بابايي از سر بچه هاش كم نكنه ما توي مسابقه شركت كرديم .يه سر بزنيد ... كدمون 150 هست.بهمون راي ميديد؟