روضه-تاسوعا-عاشورا 90 !
یکشنبه 13/9/90 = امروز عصر بابایی که از سر کلاس دانشگاهش اومد به همراه مامان نسرین و عمه زری 4 تایی رفتیم روضه خونه عمه معصومه بابایی...
شما رو هم نبردیم. گذاشتیمت پیش بابا جواد.بس که شیطونی و اذیت میکنی...
خیلی وقت بود که روضه عمه معصومه نرفته بودم و دلم تنگ شده بود صبح که با بابا حسین حرف میزدم گفتم که من دلم برای صدای محمد حسین و روضه اش تنگ شده. یادش بخیر اون روزها که مجرد بودم زیاد میرفتم مخصوصا اون سالی که تازه با بابایی نامزد شده بودیم(به خیال اینکه بابایی هم میاد-که البته اون سال به خاطر من اومد)...
-
از قضا بابایی هم هوس کرده بود امسال حداقل یه روضه بریم و بقول خودش از فکر دنیا و پول در آوردن بیاییم بیرون!
منی که اهل روزه رفتن نیستم روضه خونه عمه معصومه تنها روضه ای هست که دوست دارم و تا به حال رفتم. شاید بشه گفت فقط به خاطر روضه ایه که پسرعمه معصومه "محمدحسین"میخونه . به نظر من که حرف نداره.خیلی تاثیر گذاره صداش.اشک من رو هم در میاره. اشک من! من که خیلی دوس دارم روضه خوندنش رو . کلا روی هم رفته پسر ماهی هم هست.وقتی تو یه مهمونی باشه محاله که صدای خنده و شادی از اونجا نیاد.همه چیزش بجاست.
امشب هم مثل همیشه روضه خوبی بود.بقولی حال کردم!
-
شب موقع برگشتن مچ بابایی رو تو آشپزخونه گرفتم و همش اذیتش کردم و گفتم من و بگو که خیال کردم شمام اومدی روضه نگو اومدی تو آشپزخونه بخوری... (البته شوخی میکردم ولی خودش باورش شده بود)
-
شب که برگشتیم خونه بابا جواد غرغر میکرد مثل اینکه شما پی پی کرده بودی و حسابی هم سوخته بودی و بس که چلیز پلیز زده بودی بابا جواد فهمیده بود و طفلک پوشکت رو عوض کرده بود- اولین باری بود که بابا جواد پوشکت رو عوض کرد- آفرین به بابای گل خودم که بچه داریش هم بیسته...
ما هم با این بچه داریمون همه رو تو زحمت انداختیم و اذیت کردیم. بازم عذاب وجدان!
دوشنبه 14/9/90 = امروز تعطیلی بود ولی به لطف شما ما صبح ساعت 8 بیدار شدیم.
صبحانمون رو که خوردیم کارهامون رو کردیم و برای ساعت 11 رفتیم پارک مادر. اونجا شما یه عالم سرسره بازی و تاب بازی کردی . خوش گذشت ولی آخرش شما موقع پایین آمدن ار سرسره دهنت خورد به لبه سرسره و زبونت رو گاز گرفتی و خون شد. و خلاصه تا شب هرازگاهی زبونت خون میومد...
و ما حسابی نگران میشدیم و بازم عذاب وجدان !
برای ظهر هم رفتیم خونه بابا بزرگیت.بی بی جون هم اونجا بودند.عمو علی اینها هم اومدند.شما و آبتین دست در دست هم میدویدید و بازی میکردید و بهت خوش گذشت.ظهرهم مامان شایسته بوقلمون درست کرده بود و آبگوشت نذری هم داشتند.بعد از ظهر هم شما عین یه دخمل گل بعد از صرف شیر کنار مامانیت لالا کردی. ولی آبتین نه! یکسر جیغ زد و گریه کرد و صدا داد. طفلک که مثل شما ممه بهش نمیدن . اونم لالا نمیکرد و همش شیطونی میکرد. شما خواب بودی ولی هر بار که صدای آبتین رو میشنیدم دچار نگرانی و دلهره میشدم. نگرانی برای 3 ماهه دیگه که شما درهمین وضعیتی. وای خدای من. چکار کنم 3 ماه دیگه؟چطوری دلم میاد شمارو از سینه بگیرم؟
شب هم مامان شایسته و بی بی جون رو رسوندیم روضه و خودمون رفتیم خونه.
سه شنبه 15/9/90 = امروز از صبح تا شب تو خونه بودیم و به استراحت- انجام کارهای خانه و پیش هم بودن سپری شد... شب خواستیم بریم خونه عمو علی که نبودند.خواستیم بریم خونه عمو حامد که مینا جون قلبش درد میکرد و خواب بود. و خلاصه خونه نشین شدیم اساسی. بابا حسین هم مشغول نقشه کشیدن بود و من هم همش تو طرحهاش نظر میدادم و اونم مجبور میشد علارغم میلش با نظر من طرحهاش رو عوض کنه ... آخریها که حسابی کفری شده بود دیگه طرفش نرفتم. گفتم یهو برقش میگیرتم...
پینوشت:
-
ولی خودمونیما باباهای گلی داریم.هم من - هم شما!