تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

تارا پیش مامان شایسته...

1390/9/19 16:41
نویسنده : سارا
766 بازدید
اشتراک گذاری

مامان نسرین 26/8/90 = به خاطر عمل چشم(آب مروارید) مامان افسانه و بابا اصغر رفت تهران. شما رو هم از شنبه اش بردیم پیش مامان شایسته. خدارو شکر اونجا رو هم دوس داری و بهت خوش میگذره.

niniweblog.com

 

 جمعه که رفتیم خونه بابا جواد شما دنبال مامان نسرین میگشتی و نسی نسی میکردی. جاهایی رو که جستجو کردی دستشویی و اتاق خواب بود!زبان

niniweblog.com

شنبه ٢٨/٨/٩٠= از امروز شما رفتی خونه مامان شایسته. من ظهر ٢ ساعت پاس گرفتم و زودی اومدم پیشت. بابا حسین هم ٢.٥ اومد - ناهار خورد و ١ ساعتی پیشمون خوابید و رفت شرکت.

شب هم بابا بزرگی اینها میخواستن برن خونه عمو علی تا نونهاشون رو براش ببرن. من و شما هم همراهشون رفتیم تا آبتین رو ببینیم.

اونجا شما و آبتین تا همدیگرو دیدین یه عالمه ذوق زدین و جیغ کشیدین.

اولش خوب بود ولی دیگه آخراش با هم نمیساختین تا اون یه چیزی برمیداشت شمام همون رو میخواستی و جیغ و کشمکش میشد.

شب هم بابا بزرگیت مارو رسوند خونمون و همون موقع هم بابا حسین اومد.

niniweblog.com

یکشنبه 29/8 /90 =رفتیم خونه عمو محمد بابایی به خاطر به دنیا اومدن دخترش. اسمش رو گذاشتن زهرا. در آینده همبازی زیاد داری...

niniweblog.com

دوشنبه30/8/90 = امروز صبح شما از دنده لج بلند شده بودی.همش میخواستی بغل من باشی.همش تو ماشین گریه کردی و جیغ کشیدی.اعصاب دیگه برامون نذاشتی... به همین خاطر خونه بابا جواد که رسیدیم شما رو هم پیاده کردم و نذاشتم بابا حسین شما رو ببره خونه مامان شایسته.(چون اونم از دست شما اعصابش خرد شده بود).خونه بابا جواد یه خرده شیرت دادم یه کم باهات بازی کردم و بعد شما جلو رو صندلی کنار راننده نشستی منم صندلی عقب. و همراه بابا جواد رفتیم اول من و رسوندین دم اداره ام منم آروم و یواشکی از ماشین پیاده شدم و بعد بابا جواد شما رو برد در خونه مامان شایسته ات پیاده کرد.

سه شنبه و چهارشنبه هم  پیش مامان شایسته بودی منم ظهرها از اداره پاس میگرفتم و 2 ساعت زودتر میومدم پیشت.

پنج شنبه هم ساندویچ کباب ترکی گرفتیم و بردیم خونه مامان شایسته اینها و همراه اونها خوردیم عمو حامد و مینا جون هم اونجا بودن.

جمعه شب هم خونه عمو حامد دعوت شدیم .مامانی و بابا بزرگیت ,عموعلی و آبتین و الهه جون هم اومدند. شما با آبتین بازی میکردی و خوشحال بودی. هر چی اسباب بازی هم آبتین بر میداشت شما همون رو میخواستی و لج میکردی و خلاصه شما بکش.آبتین بکش. بهمون خوش گذشت...

niniweblog.com

پینوشت:

  •    راستی یه خبر خوب !

شما الان یه چند وقتیه که داری کلماتی رو که میشنوی تکرار میکنی.هر چی ما میگیم شمام آروم برای خودت تکرار میکنی.     خدارو شکر بالاخره به حرف اومدی...تشویق

  •    یه خبر دیگم هست. آبتین از 4 شنبه اون هفته یعنی 2 آذر از شیر مادر گرفته شده و الان به قول مامانش یه چند وقتیه اعصاب مصاب نداره...

ایشاا... شمام برای اوایل فروردین از شیر مامی گرفته خواهی شد! گذاشتیم برای تعطیلات نوروز تا وقت داشته باشیم برای اعصاب خردیهای شما و راحت تر بتونیم از شیر بگیریمت...چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)