تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 17 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

خاطرات قبلی تارا در ninisite

1389/12/16 11:18
نویسنده : سارا
3,398 بازدید
اشتراک گذاری

خاطرات تارا

در ninisite

1389/11/25 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)
ناز گل مامان مريض شده

ديروز حال خوشي نداشتي. غذا كه اصلا نخوردي اگر هم به زور ميدادم شما هم بالا مي آوردي.
ساعت 3 با هم رفتيم حموم. تو حموم هم همش گريه كردي . اصلا سر ذوق نبودي!
بعدش 2 تايي لالا كرديم. وقتي بيدار شديم شما باز هم حالت خوب نبود و اذيت كردي. همش ميخواستي شير بخوري.
شب شما رو گذاشتم پيش بابا جواد و با مامان نسرين و بابا حسين رفتيم بيرون واسه خريدن لباس واسه شما.
رفتيم زيرو تن و 4 دست لباس واست خريديم 42000 تومان هم پياده شديم.1 بلوز شلوار - 1 بلوز نك واسه امسال. 1 كت و شلوار بنفش واسه سال ديگه 1 تاپ و شلوارك واسه تابستون.
ولي هنوز لباس عيدت مونده.ايشالله ميريم ني ني باران واست از همون جا ميخريم.
ديشب باباييت خسته بود خيلي هم حال و حوصله نداشت و خيلي تخت گاز ما رو اين ور اون ور ميبرد... مامان نسرين هم كه طبق معمول ميترسيد از تند رفتن حسين.
ديشب خيلي تب كرده بودي رفتيم واست استامينوفن هم خريديم و طبق معمول وقتي بهت داديم بالا اووردي . بابا جواد همش ميگفت چون ديشب برديمت بيرون د د شما سرماخوردي.
ديگه موقع خواب مجبور شدم بهت شربت سرما خوردگي بزرگسالان بدم و خدا رو شكر ديشب رو خوب خوابيدي. شايد هم از شدت مريضي بي حال و بيهوش شده بودي جوجوي مامان!!!...

1389/11/24 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)

 

تاراي مامان 9 ماه و 2 هفته اش هست

تارا خوشگل مامان خواستم بهت بگم تا بدوني خاطرات و عكسات رو توي اين سايت چند نفري ميبينند و دنبال ميكنند.
-- اول شيدا و شيوا هستند كه مثل اينكه از وقتي اين سايت و بهشون معرفي كردم مشتري ما شدند و پيگير خاطراتت هستند.
-- دومي رو كه اصلا فكرشو نميكردم هدي هست. بابا جواد چند روز پيش گفت كه هدي توي اين سايت (ninisite)عكساي تارا رو ديده.
البته كشف بزرگي كه كردم اينه كه شاید هدي هم ني ني داره كه پاش به اين سايت باز شده!!!...

آخه دخمل گلم منم از وقتي شما تو دل مامان تشريف آوردي با سرچ تو اينترنت با اين سايت آشنا شدم و از اون موقع تا حالا مطالب اين سايت رو ميخونم.

الان دقيقا 1 ماه و 4 روزه كه من دارم توي اين سايت واست خاطرات مينويسم. خيلي سايت خوبيه چون بالاخره باعث شد تا من هم شروع به نوشتن بكنم. (توي خونه كه فرصت نميشد تا واست تو دفترت و آلبومت بنويسم).
_________________________
د د رفتيم ...
ديشب با بابا جواد رفتيم بيرون واست چند تا بسته پوشك خريديم - مامان نسرين واست يه صندلي كوچولويه ناز صورتي خريد(البته الان نميتوني استفاده كني بايد يه خرده بزرگتر بشي) بعدش رفتيم چند جا سر زديم واسه خريدن لباس عيد واسه شما ولي متاسفانه خيلي پسند نكرديم. ايشالله دوباره امشب ميريم بگرديم.
بعدش هم سر راه رفتيم مرغ بريون گرفتيم و اومديم خونه خورديم.
شما ديشب نصفه هاي شب(ساعت 4) بيدار شدي و خيلي اذيت كردي همش گريه كردي و جيغ كشيدي خلاصه همه رو بيدار كردي بابا جواد ميگفت سرما برديمت بيرون تو گوشت باد رفته و درد ميكنه - بابا حسين ميگفت دلت درد ميكنه- مامان نسرين ميگفت تو لباست شايد چيزي رفته- خلاصه هر كس به كيش خود ناراحتي شما رو تفسير ميكرد. بلاخره به زحمت شما بعد از 1 ساعت خوابيدي.....

1389/11/23 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)

 

3 روز آخر هفته -(بستني خوردن-پيتزا خوردن)-و.........

امروز شنبه روز اول هفته است و من اومدم سر كار و امروز فرصت ميكنم واست بنويسم.
2 روز آخر هفته كه من و شما و باباييت پيش هم بوديم تو خونه خودمون.
____________________
روز 4 شنبه هفته پيش برف خوبي ميومد ظهر كه بابا حسين اومد شما رو برد تو حياط تو برفها با هم قدم زديد. من هم ازتون عكس و فيلم گرفتم. شما برفها رو كه ميديدي يه خورده شگفت زده شده بودي چون اولين بار بود كه برف ميديدي.
4 شنبه شب دوباره طبق معمول موبايل بابا جواد رو زده بودي زمين و اين بار موبايلش قاط زده بود و روشن نميشد.
4 شنبه شب برگشتيم خونه خودمون شما رو داديم به عمو حامد و رفتيم بالا تا بخاريهارو روشن كنيم و خونه را واسه شما گرم كنيم . بعد از 1 ساعت بابايت اومد دنبالت و آوردت بالا مثل اينكه شما بهتون خوش گذشته بود چون خيال بالا اومدن رو نداشتي.باباييت گفت كه ديده زن عمو مينا بهت كيك داده بود و شما ملچ و مولوچ ميخوردي. اي دخمل شكموي مامان.
__________________
5 شنبه صبح هم شما همراه مامان تا ساعت 10 خوابيدي . وقتي بيدار شدي قيافت باحال شده بود من هم ازت عكس گرفتم(يه قيافه خوابالوي با حال)
صبحانه سرلاك گندمتو با موز تازه له شده خوردي. بعدش سيب با قاشق تراشيدم و بهت دادم خوب خوردي.
ظهر موقع ناهار خوردنمون شما رفتي بغل بابا حسين و بابا جونت هم بهت از غذاي خودش (قيمه و پلو) داد خوردي و شما هم مچ مچ ميخوردي.خيلي جاي تعجب است هر وقت بغل بابات باشي همه چي ميخوري.
واسه غذات سوپ خروس گذاشتم. كه اونو شب خونه بابا بزرگيت خوردي.
واسه شب بابا جواد اينها رفتند خونه بابا بزرگيت ما هم رفتيم اونجا. اونجا من از زن عمو الهه پرسيدم كه تاب آبتين رو از كجا خريدن تا واست بخرم.
شما هم كه آبتين رو گير آورده بودي و همش دنبالش بودي طبق معمول ميرفتي طرف موهاش و....... همش بايد مواظبت بود. خيلي شيطون و بلا شدي!!!!!!
5 شنبه شب هم با باباييت رفتيم آيس پگ و من هات گلاسه خوردم باباييت هم بستني نعنايي. اونجا يه دختر كوچولو كه با بابا مامانش اومده بود شروع كرد به حرف زدن - شما هم كه از ديدن يه
ني نيه ديگه ذوق ميزدي . بعد مامانه دختره برگشت رو به تارا گفت چه ني ني نازي ! نگاه كن داره بستني ميخوره. من با تعجب برگشتم به شما كه تو بغل آقاي پدر بوديد نگاه كردم و در كمال نا باوري ديدم كه شما دارين بستني نوش جان ميكني !!!!!!!!!!!!........
و جيغم رفت هوا. بله آقاي پدر به شما بستني داده بود...
با باباييت دعوا كردم و گفتم كه اين بستنيها پاستوريزه كه نيست چرا بهش دادي؟
بعدش همون خانومه يه كم شما رو بغل كرد و باهات حرف زد.
_______________________
جمعه صبح هم نوبت زرده تخم مرغت بود كه اون رو هم از دست باباييت خوردي.
بعدش باباييت طبق معمول رفت شركت. من و شما تنها مونديم.
شما يه كم هم لوس شدي . به محض اينكه يه چيزي رو از دستت بگيريم جيغ ميكشي هوار ميكشي و خلاصه خونرو ميذاري رو سرت.
شب هم بابا حسين مارو رسوند خونه باباجواد و رفت شركت. وقتي از شركت اومد واسمون پيتزا خريد. ما نشسته بوديم پيتزا ميخورديم يهو شما حمله ور شدي و چنگ انداختيو يه كم از مخلفات پيتزا رو برداشتي و بردي طرف دهنت كه من جيغ زنون از دسستت و دهنت در آوردم.
بابا حسينت هم يه سيب سرخ كرده داد دستت شما هم خوردي و خوشت اومد و همشو يهو درسته كردي تو دهنت. من هم از ترس اينكه خفه شي از دهنت بزور در آوردم.

1389/11/19 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)

 

دشمن و عاشق موبايل

ديروز عصر من و مامان نسرين شما رو خونه پيش بابا جواد گذاشتيم و رفتيم آرايشگاه تا موهامون رو كوتاه كنيم .
رفتيم آرايشگاه بعدش هم رفتيم دنبال خريدن لباس واسه شما. از سر تاب آبتين هم واست قيمت كرديم خيلي گرون بود 50000 تومان بود.مارك bear . حالا بعدا واست ميخريم.
ديروز من رانندگي ميكردم و ماماني رو اين ور اون ور ميبردم .طفلك ماماني يه كم از رانندگي من ميترسيد .
بيرون كه بوديم همش ماماني ميگفت بريم خونه پيش شما.همش جوش شما رو ميزد.ميگفت حتما الان داري بهونه ما رو ميگيري و گريه و اذيت ميكني. ولي خدا رو شكر مثل اينكه بابا جواد و خيلي اذيت نكرده بودي. بهت غذا , ليمو شيرين داده بود كامل خورده بودي.بعدش هم مشغول بازي با موبايلش شدي.
موبايل بابايي رو خيلي دوست داري بابايي آهنگشو واست روشن ميكنه شما هم حال ميكني . البته خيلي هم علاقه داري بري رو سراميكها و موبايل رو بكوبي روش و وقتي صداي تق و توق موبايل در مياد لذت ميبري. ديروز هم همين كار و با موبايل بابايي كرده بودي و وقتي بابا دعوات كرده شما دوباره يواشكي موبايل و ميكوبوندي.
من هم كه اومدم خونه اووم اووم كنان اومدي پيش من تا شيرت بدم. از من فقط شير ميخواي. شير خوردنت كه تموم ميشه ديگه محلم نميدي. فداي دخملكم بشم .

1389/11/17 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)

 

بد اخلاقي ديروز تارا خانم - زدن ؟ ناز كردن؟

ديروز خيلي شما اذيت كردي همش نق ميزدي و شير ميخواستي و مدام به من وصل بودي. غذا هم خوب نخوردي ماماني واست ماش پلو با آب قلم درست كرده بود به زور چند تا قاشق خوردي . غذاي خودمان كلم پلو بود يه خرده تيز بود ولي شما از غذاي ما بيشتر خوشت اومد ولي همون را هم خوب نخوردي.
بعد از ظهر هم كه نخوابيدي من هم خيلي خوابم ميومد ماماني اومد شما رو برد تا من لالا كنم.
ماماني رفت پاي كامپيوتر شما هم پيشش بودي و بازي ميكردي.
شب ساعت 7 تا 8.5 تازه لالا كردي وقتي هم بيدار شدي همش نق نق ميكردي بابا جواد هم هر چي اومد باهات بازي كرد و كل كل كرد شما محلي ندادي و همش دنبال من بودي .
كلا ديروز كلافه بودي و اذيت ميكردي نميفهميديم چطورته؟؟
ديشب كه بابا حسين اومد از سرو كولش بالا رفتي چپ چپ ميزدي تو صورتش - گوششو ميگرفتي و دم گوشش جيغ ميزدي - چنگ مينداختي- حسابي خدمت بابات رسيدي.
من هم ناز كردن رو نشونت ميدادم و سعي كردم ناز كردن يادت بدم و ميگفتم :(بابايي نازي نازي )
ولي شما در جواب يه كشيده ديگه نصيب باباييت ميكردي .
ديگه از خير آموزش دادن گذشتم مثل اينكه خيال نداري ناز كردن و ياد بگيري.
شب هم با كلافگي زياد و به زور خوابيدي.

1389/11/16 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)

 

3 روز تعطيلي

مروز بعد از 3 روز تعطيلي اومدم سر كار.
اين 3 روز من و شما و بابايي پيش هم بوديم. اولين بار بود كه بابايي كمتر كار داشت و تونست تو خونه پيشمون بمونه.من به كارام ميرسيدم باباييت برگه هاي دانشجوهاشو تصحيح ميكرد. شما هم همش از سرو كول ما بالا ميرفتي.
همش مياي تو آشپزخانه و پاهاي من و ميگيري و ميايستي و غر غر ميكني تا من بغلت كنم.

4شنبه شب رفتيم خونه بابا بزرگيت زن عمو مينا داشت واسه يه نيني شال و كلاه ميبافت خيلي قشنگ بود.مدل قشنگي بود به نظرم آسون اومد من هم هوس كردم كاموا بخرم و واسه شما ببافم.خلاصه با زن عمو مينا قرار گذاشتم وقتي كاموا خريدم بهم ياد بده ببافم.

5 شنبه ظهر بابا جواد اومد پيشمون تا سري به شما بزنه ديگه شما نميذاشتي بره .هر كي در خونه را باز ميكنه شما هم گريه كنون ميري طرفش تا بري د د . حسابي د د اي شدي.
شب هم با بابايي رفتيم يه سري به بابا بزرگي و مامان بزرگيت زديم- بعدش رفتيم كافي شاپ مروا بابا حسين اسنك سفارش داد منم هم كپ شكلات كه كپ شكلات نداشت بستني شكلات و بادوم زميني واسم اوورد.اسنك هم خوشمزه بود. محيط كافي شاپ خيلي دنج و تاريك بود شما هم مثل اينكه خوشت نميومد خيلي غر زدي و اذيت كردي طفلك باباييت همش بغلت كرده بود و راه ميرفت تا آروم بشي. شما هم همش ميگفتي ببريمت بيرون اصلا تو كافي شاپ آروم نميگرفتي.
بعد از بستني خوردن مامانيت هوس ذرت مكزيكي كرده بود رفتيم تريا فرد اونجا هم ذرت خورديم. شما هم طبق معمول غر غر كردي.
شب هم موقع خونه رفتن من به بابابي گفتم تا بريم خونه عمو علي. بيخبر و نا خوانده رفتيم پيششون.
اونجا شما سوار تاب آبتين شدي و حسابي كيف كردي و تاب بازي كردي. ما هم همش ازت عكس ميگرفتيم.
شما سوار كاميون آبتين شدي و آبتين هلت داد و شما هم سواري كردي و ذوق زدي .
موهات و با كش بسته بودم و گل سر زده بودم كه مثل اينكه آبتين خوشش نميومد از گل سرت و همش دست ميبرد طرف موهات من هم گل سر و از تو موهات كندم تا آبتين موهات و نكشه ولي موهات مدل خروسي سيخ شده بود تو هوا...... و بلاخره آبتين خودشو رسوند به موهات تا بكشه من و باباش دويديم و موهاتو از دستش گرفتيم .
صندلي ماشين آبتين را هم نگاه كرديم تا برات بخريم اونها 50000 خريده بودن.

1389/11/11 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)

 

خونه خاله سارا(دوست مامان)

ديروز عصر كه شما هر كار كردم نخوابيدي ديگه خودم خسته شدم و خوابيدم چون واسه شب ميخواستيم بريم خونه خاله سارا. من كه خواب بودم بابايي و ماماني تونسته بودن نيم ساعت شما رو بخوابونن.
شب هم كه بابا اومد با هم 3 نفري رفتيم خونه خاله سارا ديدين دخترشون هلنا خانم. هلنا همسن شماست فقط 1 هفته كوچكتره ايشالا.. واسه هم همبازيها و دوستهاي خوبي بشين.
اونجا شما با اسباب بازيهاي هلنا جون بازي كردي و حسابي حال كردي چون يه عالمه اسباب بازي داشت . تو اتاقش هم كه رفتيم پر از اسباب بازي بود و اونجا هم شما بازي كردي.........
البته يه خورده دختر بد و و به قول بابا حسين(شرور) هم شده بودي . هلنا جون دخمل آروم و گلي بود. شما هم كه شيطونيت گل كرده بود و ميومدي نازش كني ولي محكم ناز ميكردي.!!!
خلاصه همش ميبايست حواسم بهت باشه تا ني ني مردم رو اذيت نكني.
اين مدل از رفتارت رو تازه ميديديم. الهي مامان قربون شروريت بشه(شيطون كوچولو)
امشب ني ني ديده بودي خيلي ذوق زده شده بودي ديگه نميدونستي چكارا بكني!!!!........
از خونشون كه در اومديم تا سوار ماشين بشيم شما جيغ و گريه راه انداختي.
مثل اينكه دلت نميخواست بياي خونه.(مامان فداي دل كوچولوت)
اونجا هم از شما 2 تا چند تا عكس گرفتم.

1389/11/10 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)

 

حمام رفتن تاراي مامان

ديروز عصر تارا خانم رو بردم حموم.
اولش يه كم اذيت كردي ولي بعد كه اسباب بازيهاتو (نهنگ-پنگوئن-ستاره دريايي)دادم بهت باهاشون سرگرم شدي و مشغول ليسيدن و خوردن اونا شدي. ولي چون دستات كفي شده بود هي از دستت ليز ميخوردن و ميوفتادن زمين و شما هم حرصت ميگرفت و نق ميزدي.
بعدش هم نشوندمت تو وان خودت و باز هم مشغول بازي شدي من هم دوش را باز كردم روي سرت و شما چون سرگرم بازي خودت بودي حواست به دوش نبود و اذيت نكردي.
شب هم نميدونم چطور شده بود كه اشتهات باز شده بود و هوس غذا خوردن كردي و همه غذايي كه برات داغ كرده بودم و به همراه ماست و خرما خوردي.

1389/11/9 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)

 

بابا گفتي

سلام دخملكم.
امروز شنبه است و مامان اداره رفته و الان فرصت ميكنه واست خاطره بنويسه.
5شنبه و جمعه ها من تعطيلم و ما 2 تا پيش همديگه هستيم.
شما كه مامان گفتن را با گفتن (ماماماما) يك هفته است ياد گرفتي - بابا گفتن را هم از ديروز با گفتن (بابابابا) ياد گرفتي. همينطور كه نوشتم به صورت ممتد و پشت سر هم ميگي. البته بابا بوبو را خيلي وقته كه ميگي ولي تا به حال بي منظور ميگفتي. از ديروز به بابا حسين براي اولين بار گفتي بابابابا..............
از روز 5 شنبه هم ياد گرفتي بسلامتي خودت تنهايي از پله آشپزخانه بري پايين بدون اينكه بيوفتي. اولش كه ميخواستي بري پايين من و صدا كردي تا كمكت كنم منم اومدم پيشت ولي كمكت نكردم و دورادور هوات و داشتم تا نيوفتي تا اينكه بالاخره خودت اومدي پايين.منم واست دست زدم و هورا كشيدم.........

1389/11/6 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)

 

د د - باغ بابايي(بابا بزرگي)

ديروز اربعين بود و تعطيل. ما هم همگي رفتيم شهداد باغ بابايي. صبح ساعت 10.30 رسيديم و تا شب ساعت 7 اونجا بوديم. اونجا هم خوش گذشت شما همش دلت ميخواست كه تو باغ بگردونيمت و همش بچرخي و دور و برتو ببيني.خلاصه نوبتي بغلت ميكرديمو ميچرخونديمت.ظهر هم كه اجازه ندادي هيچ كدوممون بخوابيم.همش اذيت كرديو از سرو كولمون بالا رفتي.بابات هم كه خوابيده بود رفتي كف پاشو قلقلك دادي و بيدارش كردي.


تازگيها ياد گرفتي و دوست داري همش كف پاي باباتو وقتي خوابه يا داره نماز ميخونه قلقلك بدي.
قربون شيطوني هات بشم مادر!
شب هم كه خونه بابايي رسيديم همش چسبيده بودي به من و نميذاشتي به كارام برسم همش مو مو مو مو ميكردي و گريه كننون دنبال من بودي.شير هم نميخواستي فقط دلت ميخواست بغلت كنم و پيشت باشم و در بست در اختيار خانم باشم. فداي دل كوچولوت بشم نانازه مامان...

 

1389/11/6 (تارا در این تاریخ 9 ماه دارد)

 

خاطرات قبل كه از سايت پاك شد

خاطرات تارا



تارا كوچولوي سارا در اين تاريخ 8 ماه دارد
1389/10/27
د د تو هواي باروني
ديروز عصر هوا باروني بود. بابا حسين كه داشت از دانشگاه ميومد زنگ زد گفت كه هوا با حاله - با هم بريم بيرون . باباييت كه اومد خونه ماماني اينها ناهارشو خورد كاراتو كرديم و علارغم مخالفتهاي بابايي( بابا بزرگ )كه نميگذاشت تو رو ببريم تو هواي باروني و همش ميگفت كه سرده و شما سردتون ميشه-رفتيم بيرون . رفتيم پارك پاراموند.كالسكه ات رو هم برده بوديم شما نشستي تو كالسكه و تو پارك گشتيم.اولش آروم بودي ولي معلوم بود كه سردت شده چون نوك بينيت قرمز شده بود ولي بعدش يواش يواش شروع كردي به غر زدن تا اينكه ديگه مارو از گشتن تو پارك پشيمون كردي و برگشتيم تو ماشين- وقتي از تو كالسكه بلندت كرديم ديديم كه صورتت خيس شده - ما حواسمون نبود كه سايبونتو بزنيم و نم نم هاي بارون خيست كرده بود- فداي تو بشم كه تحملت زياده و جيكت در نيومد توتوي مامان! خدا كنه سرما نخوري مگه نه بابا جوار ماررو ميكشه........


بعد از پارك رفتيم خونه بابا بزرگت -بابا حسين مارو گذاشت و خودش رفت شركت. شب عمو حامد اينها اومدن .با اونها بازي كردي -شامت هم با بازي و سرگرمي و آهنگ " تو كه چشمات خيلي قشنگه" مهرنوش - خوردي.تازگيها از اين آهنگ خوشت اومده .
وقتي عمو حامد داشت ميرفت شما هم گريه شدي و خواستي همراش بري د د -خلاصه تازگيها خيلي ددري شدي توتوي من!!!

تارا كوچولوي سارا در اين تاريخ 8 ماه دارد
1389/10/26
د د
امروز 26 ديماهه. 1 هفته شد كه فرصت نكردم بنويسم.امروز ديگه نشستم به نوشتن. الان سر كارم. تو هم پيش ماماني هستي.دلم برات تنگ شده. الان 2 روزه كه صبحها موقع سر كار رفتن من شما بيدار ميشي و ميچسبي بهم و نميزاري برم.منم شيرت ميدم و ميخوابونمت و اگر هم نخوابيدي ميدمت ماماني و زودي جيم ميشم. تازگيها د د رو فهميدي و هر كي ميره د د شما هم ميخواي بري.فداي اون چشاي شيطونت بشم

تارا كوچولوي سارا در اين تاريخ 8 ماه دارد
1389/10/20

من امروز 20 دي ماه تصميم گرفتم تا توي اين سايت واسه تارا جونم بنويسم. الان تاراي مامان سارا 8 ماه و 1 هفته اش هست

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سارا
28 فروردین 90 23:12