برنده - پارک الغدیر و ریسه و سرسره بازی

٥ شنبه ٩٠/٣/٢٦  امروز عیده میلاد حضرت علی و تعطیله . بابایی هم پیشمونه. صبح که صبحانمون رو خوردیم رفتم پای کامپیوتر تا ببینم شما برنده شدی یا نه و در کمال ناباوری دیدم که بله دخملی مامان سوم شده. پریدم و بغلت کردم و چرخوندمت در حالی که جیغ میزدم برنده مامان برنده مامان... بابایی که صدای من و شنید پرسید چی شده تارا اول شد. گفتم نه سوم شد ولی برنده شده. جزو ٣ تای اول هست...                            * آفرین برنده مامان...

واسه ناهار ظهر هم رفتیم خونه بابا بزرگیت و اونجا بودیم.

جمعه ٩٠/٣/٢٧ امروز صبح بابایی رفت شرکت تا به کارهاش برسه. من موندم و شما....

*راستی دخملی مامان از امروز یاد گرفتی ماچ میکنی. میگیری لپامون رو ماچ میکنی...

هر وقت هم دعوات میکینیم و چیزی رو از دستت میگیریم میای ماچمون میکنی و ما هم خر میشیم و دلمون برات میسوزه...

شب دیدیم خیلی کلافه ای و حوصله ات سر رفته بردیمت تا پارک الغدیر. خیلی ذوق زده شده بودی. همش میدویدی اینور اونور.

بچه ای رو میدیدی میدویدی طرفش و خودت رو مینداختی روش و بغلشون میکردی. بچه ها هم تا تو رو میدیدند که با هیجان و بدو میروی طرفشون از دستت فرار میکردند.(بچه های بیذوق).

یه پسره داشت دوچرخه سواری میکرد رفتی طرفش و از رو دوچرخه کشیدیش پایین. خاله اش اجازه داد شما رو بشونم منم سوارت کردم یه کم رات بردم ولی هنوز بلد نیستی دوچرخه سوار شی مامانی...

تو ساک یه خانمه توپ دیدی دویدی و توپ و از تو ساکشون در اووردی. منم بدو اومدم و توپ و از دستت گرفتم و عذرخواهی کردم.

خوشم میاد مامانی خیلی بچه با حال و با ذوقی هستی. بچه پپه و بی احساسی نیستی...

 تو سرسره که نشوندیمت ترسیدی و سوار نشدی ولی بعد چند تا بچه اومدند و سرسره بازی کردند و اونها رو نگاه کردی و خوشت اومد . وقتی اونها سوار میشدند و سر میخوردند خنده ات میگرفت و قهقه میخندیدی و آخرش هم ریسه میرفتی. خیلی با حال میخندیدی. هر کی دور و ورمون بود از خنده های تو به خنده افتاد و همه توجه شان به تو جلب شده بود...  خوش خنده مامان..

دوباره که سوار سرسره ات کردیم این بار نشستی و سر خوردی و بدت نیومد و چند بار سوار شدی...

*اولین بار بود که درست و حسابی سوار سرسره شدی