تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

دی پر ماجرای نهس امسال -91 -

١ دی = شب یلدا تولدم بود یه کیک خریدیم و رفتیم خونه مامان نسرین خوردیم. فرداش هم یه کیک دیگه خریدیم و رفتیم خونه بابا رضا خوردیم. ٤ دی =   تولد آبتین رفتیم و خوش گذشت . ٨ دی =  هم روز ٥شنبه که من و تو خونه بودیم و مشغول صبحانه خوردن  - یهویی شما از پشت پریدی بیای توی بغل من و من هم هواسم نبود صورتم رو برگردوندم تا بگیرمت که نونی که توی دستت بود با ضرب زیاد خورد توی چشمم. اون روز همش درد کشیدم و تا شب اشک از چشمم میومد عین بارون... و چشمم را باز هم نمیتوانستم بکنم. تا اینکه عصر همراه بابا حسین رفتیم اورژانس بیمارستان(چون ٥ شنبه بود و دکتری باز نبود) خلاصه رفتیم و معاینه کردند و گفتند قرنیه ام زخم شده و ١ ماه...
19 اسفند 1391

تارای 2 سال و 10 ماهه ما

دیگه واسه خودت یه خانم تمام عیار شدی. -تازگیها در مورد اینکه کدوم لباست رو بپوشی و کدوم رو نپوشی اظهار نظر میکنی.لباسها و کاپشن ات رو خودت باید انتخاب کنی... -یه عالمه شعر هم یاد گرفتی: از شعرهای کودکانه گرفته تا شعرهای هجو تلویزیونی... - یه کتاب شعر داری به اسم(( علی کوچولو کشیده...)) که الهه برات خریده و تمام شعرهای توی اون رو هم حفظی... علی کوچولو کشیده یه پیر مرد تنها... - علی کوچولو کشیده تو دفترش بزغاله ... علی کوچولو کشیده یه گربه خالخالی گربه دمی تکون داد گفت اینو با خوشحالی خالخالیم قشنگم .... - تا چند وقت پیش با بستن موهات و زدن گل سر مخالف بودی تازگیها که یه خرده موهات بلندتر شده اجازه میدی برات گلسر بز...
30 بهمن 1391

آمده ام....

خیلی وقته که نمینویسم...خودمم نمیدونم چم شده؟... خیلی چیزا هست که دوست دارم در موردت بنویسم. بزرگتر شدی. خانم تر شدی.شیطون تر شدی... حرفهای جدید.کارهای جدید.علایق جدید.خبرهای جدید و.... یه خرده این روزها زندگیمون سخت شده و سرمون شلوغ و پلوغ. واسه همین دست و دلم به نوشتن نمیره...؟ همه چیز گرون شده و گرون تر هم داره میشه با این اوضاع و احوال مملکت اسلامیمون!ما هم که توی بد شرایطی گیر کردیم! همه کارامون نصف و نیمه.... ایشاا.. از فردا یه همتی میکنم و سعی میکنم تا دوباره هرازگاهی بنویسم.نمیدونم از دوستامون هیچکی باقی مونده یا همه پریدن؟؟؟ موضوعاتی که درموردشون خواهم نوشت: ١- علاقه ات به گوشواره - عروسک - ..... ٢- دوست خیالی ات ...
29 بهمن 1391

تهران رفتن من و بابایی

من و بابا حسین برای 10 آذر با همدیگه رفتیم تهران. من میبایست برای چکاپ دوباره همون مشکل 6 ماه پیشم میرفتم دکتر و باز نمونه و باز آزمایشگاه... چون با قطار میرفتیم سخت بود شما رو ببریم و اذیت میشدی. به همین خاطر گذاشتیمت پیش بابا جواد اینها... خدارو شکر این بار هم مثل دفعات قبل دختر خوبی بودی و اذیتشون نکردی - یه خرده دلتنگمون شده بودی ولی طاقت اوورده بودی. الهی مامان به قربون تو دختر همه چیز فهم بشه... وقتی ازت دور میشیم من و بابایی هم بدجوری دلتنگت میشیم و هواتو میکنیم. همش و همه جا تو رو بیاد میاریم. الان اگه تارا اینجا بود اینجوری میکرد-اگه تارا بود این و دوست داشت - و و و   ...
21 آذر 1391

تعطیلات تاسوعا عاشورا

نمیدونم آفتاب از کدوم طرف در اومده بود که خاله سودابه اینها(شیدا-شیوا)بالاخره تصمیم گرفتند بیایند پیشمون. 5شنبه 2-9-91 = صبح رسیدند. بابا جواد اول رفت دنبال اونها و بعد اومد در خونمون دنبال من و شما و با همدیگه رفتیم خونه مامان نسرین. به افتخار اونها ما هم 4 روز تعطیلی رو خونه مامان نسرین موندیم. شما با شیوا لگو بازی میکردی - تو حیاط میرفتی  با شیدا کل کل میکردی و خلاصه حسابی سرت گرم بود و بهت خوش میگذشت.  یه روز هم رفتیم باغ شازده که شما خیلی دوست داری و مدام از پله ها و رمپ هاش بالا پایین میری و بدو بدو میکنی و توی آب دست میکنی و بازی میکنی.... با دایی محمد رضا هم برای اولین بار تونستیم از طریق اسکایپ لپ تاب شیدا وی...
21 آذر 1391

این روزهای ما و شما

تابستون تموم شد و زندگی آلاخون بالاخون ما دوباره شروع گردید. صبح شما خونه مامان نسرین - من اداره- و بابا حسین صبح اداره - ظهر دانشگاه - شب دفتر و ساعت 9-10 شب سه تایی خونه خودمون تا صبح روز بعد... شما هم که دیگه یه بلبل زبون تموم عیار شدی - حرفهای بزرگتر از خودت میزنی که بیا و ببین... مثلا یه روز همراه بابا حسین رفته بودی سوپری. یه شامپو برداشتی و با ادب و کلاس به آقای فروشنده گفتی: "ببخشید آقا شامپو aveچنده؟ بابا حسین و و آقای فروشنده ذوق کردند از طرز حرف زدنت و ناز و ادات... شما عاشق خوردن پنیر خامه ای هستی.اونم خالی خالی با قاشق و گاهی هم با انگشت   یه روز جمعه صبح که من و شما داشتیم دوتایی صبحانه میخوردیم و ش...
14 آذر 1391