تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

بابایی من!

دخترکم این روزها بابا جواد یه خرده ناراحته و یه آدمایی دلش رو شکستن.شبها تا صبح خوابش نمیبره خیلی ناراحتشم- این حقش نبود... طفلکی اومد بخاطر ما ثواب کنه کباب شد - حسابی پدر من رو جلوی همه بی عزت کردن!... آدمهای این روزها خیلی دنیادوست و مال دوست هستند و بقول یه ضرب المثل " کافر همه را به کیش خود پندارد" خیال میکنند بقیه هم مثل خودشونند. و با حرفهاشون دل بابایی رو شکوندند. اونم پدر من که عمری زحمت کشیده و کار کرده و روی پای خودش ایستاده و منت هیچ ناکسی رو نکشیده.توی این 56 سال عمر با عزتی هم که داشته از هیچ چیز گله نکرده و به هیچ بیعدالتی اهمیت نداده. و ما رو هم با عزت بار اوورده تا چشممون به مال مردم نباشه. اون روزی که ...
31 تير 1392

بزرگ شدی و من نفهمیدم...

دیگه بزرگ شدی - خانم تر شدی... مهد کودک ات رو دوست داری  - چندین تا شعر یاد گرفتی و مدام توی خونه برای ما میخونی - اسم خاله مهدت خاله صدیقه هست و مدیر مهدات هم خانم احسان هست که بهش میگید خاله احسان و اون رو هم بدجور دوست داری و تو خونه ازش یاد میکنی.(خاله احسان بوسم کرد - رفتم پیش خاله احسان و ....) توی خونه مدام با خودت داری بازی میکنی و موضوع بازیهایت هم همش جریانات و اتفاقات افتاده در مهد کودکت هست... (خودت نقش خاله صدیقه را داری و یکسر داری با بچه ها حرف میزنی و شعر میخونی و نصیحتشون میکنی... هیراد در رو ببند - درسا نکن - آتنا ساکت باش و....)   بزرگ شدی خیلی زود بزرگ شدی و من مثل همیشه احساس میکنم که هیچی نفه...
31 ارديبهشت 1392

تولد تاخیری

امسال یه خرده سال قاطی پاطی ای برامون شد: فروردین بس جالبی داشتیم! اردیبهشت را هم یکسر به تهران و دکتر رفتن سپری کردم. (برای چکاپ همون مسئله قبلی) -چونکه این ماهی چند بار مجبور شدم برای تهران رفتن شما رو تنها بزارم و برم شمام یه خرده وابستگیت به من و بابایی بیشتر شده و همش احساس ترس داری از کنارت دور بشیم... و امسال برای اولین بار با ١٦ روز تاخیر در تاریخ ٢٦ اردیبهشت بجای ١٠ اردیبهشت ماه برات تولد گرفتم.   لباس - ٢  تا لباس خوشگل داشتی که برای تولدت در نظر گرفتم. یکیشون یه پیراهن دامن پفی خوشگل گلدار بود که خاله صدیقه پارسال برات اوورده بود و یکی دیگشون یه پیراهن قرمز تور توری بود که ام...
31 ارديبهشت 1392

تعطیلات نهس نوروز امسال

صبح روز ٤ شنبه سوری من و بابا حسین مشغول تر و تمیز کردن خونه بودیم و شما مشغول بازی کردن تا اینکه یهویی صدای جیغت و بعد غش رفتنت رو شنیدیم. شما توی بالکن خوردی زمین و زیر چشمت سیاه  و کبود شد! (حسابی روز عیدی خوشگل شدی- شبیه این کتک خورده ها! )... حدود ١ ساعت بعدش روی سرامیکهای توی خونه که فقط یه خرده نم بود لیز خوردی و کله ات گامپ خورد زمین و دوباره غش رفتی! (چشم خوردی امروز اساسی).... شب هم با عمو حامد و علی قرار گذاشتیم و رفتیم آتیش بازی. اونجا هم سرد بود و باد میومد و شما از فرداش که روز عید باشه سرما خوردی!(اینم سومیش)..... سرما خوردگی سختی هم داشتی . دکتر متخصص هم که باز نبود- درمانگاه بردیمت و دواهات رو ش...
24 فروردين 1392

تارا...

این روزها یه خرده شیطون و لجباز شدی.مامان نسرین رو خیلی اذیت میکنی باهاش لج میکنی و حرصش رو در میاری... عینک مطالعه میزنه میپری عینکش رو میگیری (هزار ماشاا...قاتل عینک هم که هستی و ٢ تا عینک آفتابی من رو لت و پار کردی) - روزنامه میخونه میپری و روزنامه هاش رو پاره و پوره میکنی - از میز و کمد بالا میری - جیغهای بنفش میکشی فقط صرف آزار دادن پرده گوش ما و ... خلاصه دوباره تصمیم گرفتیم شما رو ببریم مهدکودک. ----- ایشاا.. برای فروردین دوباره همون مهدکودک احسان. عاشق گردنبند و انگشتر و جدیدا هم "چسب زخم" شدی. دوست داری همش روی انگشتت چسب زخم بزنی! از وقتی نی نیه عمو حامد بدنیا اومده هر وقت میبینیش شما هم جوگیر شده ...
27 اسفند 1391