بزرگ شدی و من نفهمیدم...
- دیگه بزرگ شدی - خانم تر شدی...
- مهد کودک ات رو دوست داری - چندین تا شعر یاد گرفتی و مدام توی خونه برای ما میخونی -
- اسم خاله مهدت خاله صدیقه هست و مدیر مهدات هم خانم احسان هست که بهش میگید خاله احسان و اون رو هم بدجور دوست داری و تو خونه ازش یاد میکنی.(خاله احسان بوسم کرد - رفتم پیش خاله احسان و ....)
- توی خونه مدام با خودت داری بازی میکنی و موضوع بازیهایت هم همش جریانات و اتفاقات افتاده در مهد کودکت هست... (خودت نقش خاله صدیقه را داری و یکسر داری با بچه ها حرف میزنی و شعر میخونی و نصیحتشون میکنی... هیراد در رو ببند - درسا نکن - آتنا ساکت باش و....)
بزرگ شدی خیلی زود بزرگ شدی و من مثل همیشه احساس میکنم که هیچی نفهمیدم ....
تو کی بزرگ شدی ؟ من کنارت بودم و مثل همیشه خسته ؟ با تو پارک رفتم - با تو گشتم - با تو بودم و خودم لذتی نبردم ؟ نمیدونم این خستگیها و مشغله ما کی تمام خواهد شد؟ این طلسم را پایانی هست ؟
دوباره کارهای خونه و رفت و آمد و بدو بدو .... - این خونه ما کی ساخته میشه خدا میدونه...
بعضی وقتها من و بابایی با هم رویا بافی میکنیم اون روزی رو که توی خونه خودمونیم. توی حیاط میشینیم و با هم چایی میخوریم. و همگیمون با همیم.
بابایی هم دیگه خسته شده میگه سارا این ترم که تموم شد دیگه از ترم دیگه کلاس دانشگاه بر نمیدارم منم مثل همیشه میگم باشه برندار - احتیاج که نداریم ولش کن - و ته دلم میترسم میترسم که باز هم مثل هر ترم توی رودرواستی گیر کنه و باز هم کلاس برداره یا باز هم در برابر کار انجام شده قرارش بدن و براش کلاس بزارن.... و باز هم ما تنها باشیم و باز هم نتونیم ٣ تایی کنار هم یه عصر با لذتی رو بگذرونیم.
خیلی خستم ....