تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

زندگی ما این روزها :

1390/11/10 10:28
نویسنده : سارا
581 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقتیه فرصت نشد بیام و برات بنویسم. کامپیوتر خونه مامان نسرین اینها ویندوزش بهم ریخته و بابا حسین مشغول عوض کردن ویندوز و این جور کارهاست و خلاصه اینکه تو خونه به کامپیوتر دسترسی نداشتم تا بخوام عکسهای توی دوربین رو خالی کنم و برات بزارم تو وب.

آخه ما تو خونه مامان نسرینه که به کامپیوتر دسترسی داریم. تو خونه خودمون لپ تاپ بابا حسین یه زمانی بود! ولی حالا همش تو دفترشه ! هر چند هم اگه کامپیوتری هم تو خونه داشتیم فایده ای نداشت چون ما که هیچ وقت درست و حسابی خونه نیستیم یه 5 شنبه جمعه هاست که اونم شما عمرا امونمون بدی که بخواییم کامپیوتر هم کار بکینم...

  • بهونه ای شد تا اندر احوالات زندگیمون هم برات بنویسم تا بدونی ما تو این روزها چه جوری زندگی میکردیم.

روزهای اداری:

صبحها ساعت 6.10 بیدار میشیم.

- من و بابا کارهامون رو میکنیم,صبحانه میخوریم.

- بابایی کاپشن و کلاهت رو سرت میکنه جورابات رو پات میکنه... ( که گهگداری در این مرحله و گاهی هم کمی قبلترش شما بیدار هم شدی و مدام دنبال مایی تا بغلت کنیم و خلاصه با بابایی نوبتی بغلت میکنیم یا با یه دست شما رو میگیریم و با دست بعدی لباسهامون رو تنمون میکنیم.)

- شما بغل بابایی میری پایین تو صندلی ماشینت میشینی تا بابایی ماشین رو از پارگینگ در بیاره.

- منم تند تند کارهامو میکنم و میام پایین سوار میشیم و راه میوفته طرف خونه مامان نسرین.

- اونجا که رسیدیم (گاهی من سر کوچه پیاده میشم تا با سرویس برم اداره و شمام میرین خونه مامان نسرین.) اونجا با دیدن بابا جواد میپری تو بغلش و بیخیال ما میشی و ما هم میتونیم سریع جیم شیم و بریم اداره هامون.( که گهگداری هم این اتفاق نمیفته و شما سفت مارو بغل میکنی و نمیزاری بریم. و ما مجبور میشیم یه ربع ساعتی معطل بشیم تا شما آروم شی و بیخیال ما.)

-ظهرها که میرسیم شما مثل همیشه میای دم در به استقبالمون با همون خنده و خوشحالی همیشگیت. من هنوز مانتوم رو از تنم در نیووردم باید بشینم و بهت شیر بدم. یه 20 دقیقه و نیم ساعتی میشینی و شیر میخوری و یه خرده بررسی میکنی تا ببینی سر جاشون هستن و خیالت راحت میشه و من رو ول میکنی.

- ناهارمون رو میخوریم و میخوابیم.

- بابا حسین هم ما که خوابیم از دانشگاه میاد و ناهارشو میخوره و اگه فرصتی بشه یه استراحت کوچولو میکنه و میره شرکت. من و شما اونجا هستیم تا شب ساعتهای 9- 9.5 که بابا حسین میاد دنبالمون و میریم خونه خودمون. و خلاصه در روزهای اداری ما فقط شبها 10 تا 12 تو خونه خودمونیم و بقیه اش رو هم خوابیم تا صبح روز بعد...

روزهای تعطیل :

پنج شنبه ها = صبحها ساعتهای ٩ - ٩.٥ با هم از خواب بیدار میشیم (حالا بماند که شما معمولا از ٥.٥ - ٦ بیدار و مشغول خوردن شیر شدی و من هم در همون حال خوابم برده و شما هی مک میزنی و هی مک میزنیمنتظرکلافه تا ساعتهای ٩ که بیدار میشیم...)

- معمولا صبحانه تخم مرغ نیمرو میکنم و با هم میخوریم. شما تخم مرغ خیلی دوست داری و به به کنان میای پای سفره و نوش جان میکنی. البته چون وقتی کوچیکتر بودی واسه اینکه غذا رو زمین نریزه شما رو یه خرده رو سفره میشوندم شمام دیگه عادت ات شده و تازگیها بجای نشستن دم سفره میری و قشنگ وسط سفره میشینی.زبان { با وجود اینکه صندلی غذا خوری داری ولی اصلا توش نمیشینی و آرومت نمیگیره به همین خاطر مجبور میشیم بخاطر شما رو زمین بشینیم تا شما ضمن غذا خوردن هر شیطونی ای که دوست داری هم بکنی.}

- عاشق چایی هم که هستی و با حرص و ولع چاییت رو هم نوش میکنی...

- من میرم سراغ ناهار درست کردن برای شما وخودمون. شمام یا مشغول بازی میشی یا تلویزیون نگاه کردن و موزیک ویدیو گوش دادن. (و گهگاهی هم شما یکسر آویزون بنده هستی و میخوای همش شیر بخوری یا بیام کنارت جلو تی وی بشینم...)ناراحت

-به هر زحمتی که شده ناهار رو درست میکنم و ظهر بابایی از اداره میاد پیشمون و با هم غذا میخوریم. بعدش هم لالا تا عصر.

- عصر بابایی میره دفتر. ساعتهای ٨ میاد دنبال ما تا بریم بیرون بگردیم. بستنی ای- ذرت مکزیکی ای - خریدی - خیابونی- خونه بابا بزرگی و مامان شایسته - آبتین و بازی و شیطونی...- رستورانی - پیتزایی و ساندویچی خونه بابا جواد..... خلاصه یه کدوم از این برنامه ها رو انجام میدیم.

جمعه = تنها صبحی که بابا حسین پیشمونه. با هم از خواب بیدار میشیم. صبحانه میخوریم. بعضی وقتها با هم بیرون میریم و بعضی وقتها هم شما و باباییت ٢ تایی میرین تو کوچه یا حیاط میچرخین.

- ناهار و لالای بعد از ظهر.

عصر هم یکی دیگه از همون برنامه های شب قبل : بستنی ای- ذرت مکزیکی ای - خریدی - خیابونی- خونه بابا بزرگی و مامان شایسته -مهمونی ای- آبتین و بازی و شیطونی...- رستورانی - پیتزایی و ساندویچی خونه بابا جواد....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان یکتا
10 بهمن 90 8:34
سلام عزیزم واقعا" زندگی میکانیکی سختی ما داریم خیلی سخت دلم برای عزیزامون می سوزه که باید تحمل کنند تارا و یکتا
آسمونی ها
10 بهمن 90 18:38
کاش روزهای تعطیلی بیشتر بود. نه؟ راستی خوش به حالت که هر روز خواب نیمه روز داری توی برنامه ت!!! حسودیم شد