شروع دوباره زندگی کارمندی سارا و تارا
امروز بعد از تقریبا 40 روز تعطیلی دوباره اومدم سر کار.
دیشب شما بد خوابیدی و همش تا صبح غر غر کردی و نذاشتی منم درست و حسابی بخوابم. من هم که از دیشب اضطراب اداره رفتن گرفته بودتم با اذیتهای شما حال و اوضام بهتر از بهتر شد.
نمیدونم چرا مثل بچه مدرسه ای ها روز اول استرس دارم...
(اون روزها که مدرسه هم میرفتم همیشه همینطوری بودم.روز اول با دلشوره و استرس شروع میشد.)
امروز صبح طبق معمول ساعت 6.15 بیدار شدیم - کارهامون رو کردیم و راه افتادیم. بابا حسین رو دم اداره اش پیاده کردیم و مثل همیشه بمحض پیاده شدن بابا حسین شما زدی زیر گریه... من نشستم پشت ماشین و راه افتادم و خدارو شکر شما خیلی به جیغ و دادتون ادامه ندادی و تا راه افتادیم آروم شدی.
رفتیم و شمارو گذاشتم خونه مامان نسرین. بابا جواد بغلت کرد و سرگرمت کرد و من تونستم جیم شم و برم اداره... و بمحض اینکه رسیدم اداره اومدم پای کامپیوتر و شروع کردم به نوشتن تا این مدت نبودن رو جبران کنم. (خیلی دلم برای کامپیوترم تنگ شده بود...تو این مدت که از کامپیوتر و اینترنت دور بودم خیلی عزلت کشیدم)
و اینجوری شد که روز کاری ما شروع شد-طبق معمول-