دو روز آخر هفته 2 - 3 تیر
پنجشنبه ٩٠/٤/٢ = شب وقتی بابایی از شرکت اومد خونه کارهامون رو کردیم تا بریم خونه عمو علیت ولی بابات که به خونشون زنگ زد کسی نبود. ما هم رفتیم شفا. من بستنی خوردم بابایی هم بلال. شما هم هیچیشرمندتم مامانی البته بدجوری هم نگامون میکردی و من مجبور شدم در کمال شرمندگی روم رو بکنم یه طرف دیگه و بسرعت بخورم تا شما هوس نکنی...(که البته کرده بودی)
آخه نازگلکم هنوز این مواد غذایی بیرون واست خوب نیست مخصوصا بستنی و مخصوصا الان که شما تازه سرماخوردگیت خوب شده.
شما رو بردیم پارک اونجا و شما ذوق کنان طبق معمول اینور اونور میدویدی ...
از این ماشین قرمزه تو پارک خوشت اومده بود و گیر داده بودی بهش.
هوس خوردن بلال کرده بودی
ولی وقتی خوردی بدت اومد چون شور و آب نمکی بود
جمعه ٩٠/٤/٣ = امروز صبح قبل از اینکه ما از خواب بیدار شیم باباییت رفته بود شرکت. اولین بار بود که جمعه صبح زود میرفت شرکت. آخه برای شنبه باید بره یزد دنبال ریز نمرات دانشگاهیش. و از یزد هم بره تهران برای همون جلسه سه شنبه دانشگاه پیام نور. طفلک خیلی استرس و اضطراب داره ... مامانی دعا کن خدا کمکش کنه. باباییت خیلی زحمت میکشه ولی اون چیزی که حقش هست رو هنوز بدست نیوورده. اگه راستش رو بخوای من هم خیلی نگرانم و اضطراب دارم. خدایا کمکمون کن.
شب عمو علیت زنگ زد و گفت که بابا بزرگت و عموت اینها اونجان و ما هم بریم پیششون. خلاصه ما هم رفتیم اونجا. شما شروع کردی به شیطونی و دویدن و بازی کردن تو حیاطشون. یه توپ هم از آبتین گرفته بودی و باهاش کیف میکردی. و ١ ساعتی که اونجا بودیم شما با توپت سرگرم بودی.