جمعه90/3/20 تارای ددری
امروز صبح بابایی رفت شرکت. عمو علی صبح زنگ زد و گفت که صبحی چشمش رو یه چیزی گزیده و چشمش باد کرده.منم گفتم تا بیاد و از کرمهای چشم که دکتر بهت داده بود بزنه. عمو علی اومد و کرمهات رو بهش دادم ولی طبق معمول آبتین و الهه بالا نیومدن.( دیگه مطمئن شدم که همینطور که خودشون خونمون نمیان دوست ندارند ما هم خونشون بریم...) عمو علی شما رو برد پایین تا آبتین رو ببینی. منم رفتم دم در و تعارفشون کردم... شب بابا بزرگت اینها واسه مامان نسرین سر راهی خریده بودند گفتند تا بریم خونشون بگیریم و واسه مامان نسرین ببریم. رفتیم اونجا و طبق معمول بزور تونستیم شما رو از خونشون در بیاریم. تو ماشین نشستیم که بریم - عمو حامدت از راه رسید و اومد با شما حال و احوال کرد شما تا اونها رو هم دیدی جیغت رفت هوا و خواستی بری پیششون. باباییت هم داشت راضی میشد که دوباره برگرده ولی به بابا گفتم خسته ام دیگه بریم. خلاصه شما تا در خونه بابا جواد جیغ و داد و گریه کردی... خیلی دختر بدی شدی. همش دوست داری بری بیرون - هر جا هم میریم بزور شما رو برمیگردونیم...