٥ شنبه غذا نمیخوری=دعوات کردم - جمعه مهمانی و غش کردن آبتین
٥ شنبه ٩٠/٣/٥ امروز صبح من و شما از صبح با هم بودیم . الان ١ هفته است که هیچی غذا نخوردی.دیگه مریضیت باید خوب شده باشه نمیدونم چرا هیچی نمیخوری. خیلی از این بابت اعصابم خرده و بهم ریختم... صبح واست تخم مرغ درست کردم نخوردی. ظهر پلو ماهیچه واست پختم بازم نخوردی. به زور غذا کردم تو دهنت توفشون کردی بیرون و انگشتت رو کردی تو دهنت تا بقیه اش را هم بکمک دستت در بیاری . بعدش هم گریه و غش و ضعف میکنی و دعوا داری که چرا بهت غذا دادم بخوری - منم اعصابم خرد شد و یه خرده دعوات کردم و به غش و گریه هات محل نگذاشتم شما هم که حسابی بهت بر خرده بود همینطوری جیغ میکشیدی و گریه ناله میکری.
یه مدت که گذشت طاقتم سر شد و اومدم بغلت کردم و ناز و بوست کردم...
بس که گریه کردی دلم برات سوخت دلبرکم
(خیلی ناقلایی خوب بلدی آدم و رام کنی)
شب که بابایی اومد با هم رفتیم بیرون. رفتم بلوزی که واست خریده بودم و تنگ بود عوض کردم و بعدش هم رفتیم خونه بابا بزرگیت.
جمعه 90/3/6 امروز هم غذا نخوردی. باباییت که عصر اومد از خونه بابا جواد واسمون هندونه اورده بود. شما هم تا هندونه ها رو دیدی حمله کردی بهشون و مشت مشت میخوردی و آب از لب و لوچه ات سرازیر بود(خیلی خیلی هندونه دوست داری).
واسه شب تالار گلها شب شیشه بچه برادر الهه دعوت بودیم. پیراهن صورتی خال خال سفیدت که مامان نسرین تولدت بهت داده بود با کفشهای تابستانی صورتی کادو تولدت که الهه اینها دادند رو پوشیدی و رفتیم مهمانی.
تو حیاط تالار صندلی چینده بودند . چند تا بچه اونجا بازی میکردند .شما هم همش دوست داشتی راه بری و همراه اونها بدوی.
من و باباییت هم مجبور بودیم همراه شما راه بریم و بدوییم...
آبتین هم لب حوض بازی میکرد و میدوید تا اینکه یهو از پله ها افتاد و با صورت خورد زمین. و غش کرد هر کار میکردن نفسش بالا نمیومد. چشماش سفید شد و سیاهیش رفت.
شایسته خانم جیغ میزد و میزد تو سرش... خلاصه همهمه ای شد تا اینکه شوهر خواهر الهه آب پاشید تو صورت آبتین و نفسش بالا اومد.... و خدارو شکر بهوش اومد. خیلی همه جوش زدیم.
از اون به بعد من و بابایی 4 چشمی مواظب شما بودیم.
تو مهمونی یه خرده به اشتها اومده بودی. موز دادم دستت خوردی. رولت و پلو دهنت کردم خوردی. از خوشحالی داشتم بال در میوردم... یا کاره هندونه هاست یا شربت زینک سولفات که اشتهات برگشته!!!!