مهد کودک رفتن تارا !
از اونجای که مامان نسرین عمل کرده و مامان شایسته هم سختشه که ٦ روز هفته شمارو نگه داره. تصمیم گرفتم تا شما رو ببریم مهدکودک. تا شروع اداره من یه ٧ روزی باقی مونده بود که اون رو هم صرف مهد کودک پیدا کردن کردیم. صبحها با شما از خواب بلند میشدیم و راه میوفتادیم دور شهر و مهد کودکها رو امتحان میکردیم.
١٠ شهریور ٩١ بود:
اول - مهد کودک اختر که نزدیک اداره بابا حسین هست رفتیم: گفتند که جلسه اول باید بچه رو ارشیابی کنند! ارزشیابی شون هم شامل سوال کردن در مورد رنگها و صحبت کردن بود که توی همون جلسه اول چون میخواستند شما رو از من جدا کند شما شروع کردی به جیغ و داد و فریاد... اونهام تا این حرکات شما رو دیدند بی رودربایستی و رک گفتند شرمنده بچه شما رو پذیرش نمیکنیم...!!! یعنی رک گفتند که حوصله بچه جیغ جیغو رو ندارند.
البته شما هیچ وقت اینجوری نبودی-اصلا به من وابسته نیستی که بخوان از من جدات کن جیغ و داد بزنی-ولی شانس ما اون روز اون مدلی شده بودی!
دوم - مهد کودک آفرینش رفتیم:همکارهای بابا تعریفش رو کرده بودند. ولی من که اصلا خوشم نیومد... یه خرده به هم ریخته بود-سر و وضعشون و مربیاشون بیکلاس بود-اتاق خواب بچه ها و آشپزخانه شون تر و تمیز و جالب نبود.شمام تموم مدت چسبیده بودی به من و تکون نمیخوردی...
سوم - مهد کودک احسان رفتیم: بر خلاف مهد کودک قبلی این یکی آخره کلاس و ادا بود.البته پول خوبی هم میگرفتند١٠٠ تومن شهریه ماهانه -٥٠ تومن هم شهریه ثابت - ٥٠ تومن هم ناهار و چاشت... این مهد کودک هم چون یه خرده در مورد هزینه اش سوال و جواب کردم مدیرش به تیریش قباش بر خورد و برگشت گفت نه ما اصلا ٢ ساله پذیرش نمیکنیم...- ما هم دست از پا درازتر اومدیم بیرون-
چهارم - مهد کودک آفتاب رفتیم: سر و وضعش بدک نبود - هزینه اش هم خوب بود - فقط یه عیبی که داشت بالکنی بود که طبقه بالا داشت و اکثر اوقات هم درش باز بود ولی نرده هاش فاصله دار بودند و توری هم روش نکشیده بودند و کلاس ٢ ساله هاشون هم طبقه بالا بود! - عیب دومش این بود که همه قشر بچه ای توش پیدا میشد مثلا یه دختر کوچولو بود که فلج کامل بود و همش روی زمینها غلت میزد صحنه دلخراشی بود! یا یه پسر بچه بود که یه خرده از نظر ظاهری عقب مونده بود- توی ٢ روزی که من همراه شما اونجا میرفتم این بچه ها رو که میدیدم یه خرده ناراحت و دلگیر میشدم و دلم میسوخت- همین شد که از نظر روحی طاقت نیووردم شما رو اونجا برم - گفتم شاید تو روحیه توام اثر بزاره!
آخر بار دیگه مجبور شدیم بریم همون مهد کودک احسان-همون گرونه-همون که مدیره بد اخلاقی داشت- همون که نمیباست در مورد هزینه اش زیاد سوال کنی- این بار رفتیم عین یه بچه خوب و حرف گوش کن دخترمون رو تحویل دادیم-زیاد سوال نکردیم و فرداش هم پولشون رو جرینگی گذاشتیم کف دستشون!
بر خلاف بقیه مهد کودکها که میگفتند تا جند روز اول باید دایم همراهت بیام تا شما به مهد کودک عادت کنی - روال این مهد کودک این بود که فقط میتونستم نیم ساعت پیش شما بمونم و بعدش باید میرفتم تا شما به نبود من عادت کنی...
ما هم دوباره عین یه دختر حرف گوش کن شدیم.میرفتیم شما رو میذاشتیم مهد یه نیم ساعت هم پیشت میشستم و بعدش میرفتیم-روز اول که اومدم پایین شما شروع کردی به جیغ و داد و گریه-منم همون پایین نشستم تا خیالم از بابت شما راحت شه-و خدا رو شکر شما خیلی جیغ و داد نمیزدی و زود آروم میشدی-ولی به من خیلی سخت میگذشت-از بابت مهد کودک فرستادن شما تموم وجودم سرشار از عذاب وجدان بود-همش با خودم در کلنجار بودم-بفرستمت مهد یا نه؟-هنوز کوچیکی؟-هنوز زوده؟-اگر نفرستمت پس چکار کنم؟...
مهد کودکش استخر توپ هم داشت که شما عاشقش بودی و همه عشق مهد رفتنت بخاطر استخر توپش بود... میرفتی تو استخر توپ و مشغول بازی که میشدی من برمیگشتم خونه. روز اول ١ ساعت - روز دوم ٢ ساعت - روز سوم ٣ ساعت و از وقتی اداره من شروع شد روزی ٥ - ٦ساعت مهد بودی.
از ١٥ شهریور هم که اداره من باز شد و بابا حسین صبحها شما رو میبرد مهد میذاشت که اکثر اوقات هم خواب بودی و همونجور خواب تحویلت میداد و ظهرها هم یا خودش یا بابا جواد میومدن دنبالت. بابا جواد اینها که مخالف سر سخت مهد فرستادن شما بودند.
تو مهد کودک هم گفتند که حتما باید یا رو لگن یا توی توالت جیش کنی -در حالیکه شما فقط به سر پا گرفتن عادت داشتی-من باهاشون صحبت کردم تا باهات کنار بیان- که البته تا ١ هفته اول مثل اینکه نمیگفتی - عادت نداشتی بگی و شلوارت رو خیس میکردی.ولی از اون به بعد بهتر شدی و یاد هم گرفتی که توی لگن جیش کنی. (دستاورد مهد کودک رفتن ١ ماهه ات)
از دهم تا آخر شهریور شما مهد رفتی و بعدش دیگه نرفتی...
به چند دلیل: ١- مخالفتهای بابا جواد اینها ٢- عذاب وجدانهای من ٣- تعطیل شدن روزهای ٥ شنبه من - ١ روز عصر کاری من و - زیاد شدن ساعت کاری من از ساعت ٢ به ٣
با این وضعی که برای ساعت کاری من پیش اومده بود و شروع دانشگاه و کلاسهای درس بابا حسین(که بر خلاف نظر خودش براش کل هفته رو کلاس گذاشته بودند) و مشکله نبودن کسی که بخواد ظهرها بیاد دنبالت... مهد رفتن شما تعطیل شد ...
دوباره رفتی خونه مامان نسرین - روزهای یکشنبه هم خونه مامان شایسته-