کبودی پیشونی تارا!
هفته پیش یه شب که رفته بودیم خونه - شما طبق معمول همیشه مشغول بدو بدو و بازی بودی که یهویی تلو تلو خوردی و با سر خوردی تو پایه های مبل و زدی زیر گریه.
از صدای گامبی که کله ات داد فهمیدم که خیلی با ضرب خوردی و خیلی ترسیدم.گفتم حتمی سرت شکسته! خیلی هل شده بودم عوض اینکه شما رو بغل کنم - جیغ میزدم و گریه میکردم. بابایی اومد و بغلت کرد و ناز و بوست کرد. نمیدونم چرا شمام زودی گریه ات تموم شد. یا خیلی پر تحملی یا از جیغهای من ترسیدی و گریه ات بند اومده بود!
بابا حسین اولش من رو دعوا کرد که چرا شلوغش میکنم چیزی نشده ولی تا نگاش افتاد به پیشونی شما که عین یه بادمجون باد کرده بود و کبود شده بود و همینجوری داشت بالا میومد-خودش هم ترسید و هل شد.
جرات نکردیم به بابا جواد اینها زنگ بزنیم.میدونستیم که جوش میزنن و دعوامون میکنن. به همین خاطر به بابا رضا زنگ زدیم و ازشون پرسیدیم که چکار کنیم. اونهام گفتن که پیشونیت رو ببندیم تا باد نکنه...
خلاصه شما رو که خوابوندم پیشونیت رو هم با یه باند محکم بستم. شب مثل اینکه درد هم داشتی چون تو خواب چند بار دستت رو کشیدی رو پیشونیت و غر زدی.
همه ترس من و بابا حسین از صبح فردا بود که پیشونیت جاش ورم و کبود شده و اینکه میبایست جواب بابا جواد اینها رو هم بدیم.
ولی خدا رو شکر فردا صبحش بجز یه جای کبودی کوچک رو پیشونیت که اونم بوسیله موهات پوشونده شده بود دیگه آثار دیگه ای باقی نموند. من و بابا حسین هم خوشحال! از اینکه از دست گلمون اثری باقی نمونده و مامان نسرین هم چیزی نفهمیده... البته خوشحالی ما چندان طولی هم نکشید.
ظهر مامان نسرین صورت تارا رو میشوره و میرن خونه عمه زری.مثل اینکه موهای تارا چون خیس شده بودن از رو پیشونیش میرن کنار و کبودی رو عمه زری میبینه و ....
و خلاصه دیدن همانا و زنگ زدن مامان نسرین به من همانا و ترسهای به حقیقت پیوسته همانا......