تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

کبودی پیشونی تارا!

1391/3/17 13:14
نویسنده : سارا
865 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش یه شب که رفته بودیم خونه - شما طبق معمول همیشه مشغول بدو بدو و بازی بودی که یهویی تلو تلو خوردی و با سر خوردی تو پایه های مبل و زدی زیر گریه.گریه

از صدای گامبی که کله ات داد فهمیدم که خیلی با ضرب خوردی و خیلی ترسیدم.گفتم حتمی سرت شکسته! خیلی هل شده بودم عوض اینکه شما رو بغل کنم - جیغ میزدم و گریه میکردم. بابایی اومد و بغلت کرد و ناز و بوست کرد. نمیدونم چرا شمام زودی گریه ات تموم شد. یا خیلی پر تحملی یا از جیغهای من ترسیدی و گریه ات بند اومده بود!نگران

بابا حسین اولش من رو دعوا کرد که چرا شلوغش میکنم چیزی نشده ولی تا نگاش افتاد به پیشونی شما که عین یه بادمجون باد کرده بود و کبود شده بود و همینجوری داشت بالا میومد-خودش هم ترسید و هل شد.استرس

جرات نکردیم به بابا جواد اینها زنگ بزنیم.میدونستیم که جوش میزنن و دعوامون میکنن. به همین خاطر به بابا رضا زنگ زدیم و ازشون پرسیدیم که چکار کنیم. اونهام گفتن که پیشونیت رو ببندیم تا باد نکنه...

خلاصه شما رو که خوابوندم پیشونیت رو هم با یه باند محکم بستم. شب مثل اینکه درد هم داشتی چون تو خواب چند بار دستت رو کشیدی رو پیشونیت و غر زدی.

همه ترس من و بابا حسین از صبح فردا بود که پیشونیت جاش ورم و کبود شده و اینکه میبایست جواب بابا جواد اینها رو هم بدیم.منتظر

ولی خدا رو شکر فردا صبحش بجز یه جای کبودی کوچک رو پیشونیت که اونم بوسیله موهات پوشونده شده بود دیگه آثار دیگه ای باقی نموند.نیشخند من و بابا حسین هم خوشحال! از اینکه از دست گلمون اثری باقی نمونده و مامان نسرین هم چیزی نفهمیده... البته خوشحالی ما چندان طولی هم نکشید.ناراحت

ظهر مامان نسرین صورت تارا رو میشوره و میرن خونه عمه زری.مثل اینکه موهای تارا چون خیس شده بودن از رو پیشونیش میرن کنار و کبودی رو عمه زری میبینه و ....

و خلاصه دیدن همانا و زنگ زدن مامان نسرین به من همانا و ترسهای به حقیقت پیوسته همانا......افسوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

آسمونی ها
17 خرداد 91 15:50
بچه است دیگه ... پیش میاد ... اصلا بچه تا زمین نخوره بزرگ نمیشه! ایشالله زود زود زود خوب بشه و شیطونی هاش شروع بشه !!!
مامان رها
18 خرداد 91 1:36
سارا جون باز خدا رو شکر کن که همسرت با تو همراهه من بیچاره هم از پدر بزرگ مادر بزرگا میترسم هم شوهری وقتی رها طوریش میشه فقط یه کاری میکنم تا ظهر بابش میاد یه جور ماست مالیش کنم نفهمه و........
سمیه- مامان آیسا
19 خرداد 91 9:46
ای جووووووووووونم. زری خانمم تیز و حساس. چه شود. هدی جون هم همیشه امیرمهدی رو لای پنبه نگه میداره که نکنه طوریش بشه و بعدشم زری خانم......
انیس کوشولو
22 خرداد 91 14:05
هماناااااااااااااااااااااااااااااااااااا ای ول به جذبه این عمه آدم از خواهرشوهر نترسه معرکه است آفرین بابایی پایه