تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

تعطیلات نوروزی 2

1391/2/9 8:29
نویسنده : سارا
685 بازدید
اشتراک گذاری

سفرنامه تهران

  • هفتم عید , شب ساعت 9 رفتیم بطرف تهران. طبق معمول شما از صدای هواپیما ترسیدی ولی این بار مثل بچگیهات گریه نکردی و جیغ نزدی. فقط سرت رو خم کردی روی سینه باباییت و چشمات رو محکم بستی و در تمام طول مدت بلند شدن هواپیما شما به این شکل بودی.

بعدش که یواش یواش ترست ریخت شروع کردی به شیطونی کردن و وول خوردن و حسابی اذیت کردی. شما بغل باباییت بودی و همش آتیش میسوزوندی. باباییت هم که طبق معمول همیشه پایه بود برای شیطونیهای شما. فقط دلم به حال اون آقای میانسالی سوخت که بغل دست بابات نشسته بود.طفلک چه ها از دست شما نکشید. چقدر نجیب بود که جیکش در نیومد و غر نزد. بخدا خیلی سعی کردم آرومت کنم تا اذیت نکنی و جیغ بنفش کنار گوش بغل دستیهات نکشی ولی چکار کنم که حریف شما الف بچه نمیشم. فقط در طول پرواز خجالت میکشیدم و شرمنده بودم!منتظراسترس

البته حال و اوضاع مامان نسرین از دست اذیتهای شما این شکلی بود(تقریبا 5 درجه بدتر از من)کلافهعصبانی

  • شب که رسیدیم شیوا و شیدا اومده بودند خونه مامان افسانه به استقبال شما!

نسترن را هم که برای عید اومده بود ایران دیدیم. (دختر خاله منماچ)

سفر خوبی بود. شیوا و شیدا با شما تو خونه سرگرم بودند و بازی میکردند.

روزها شما رو میسپردیم به مامان نسرین و من و بابایی میرفتیم به خرید و گشت و گذار - بازار تهران و بازار تجریش و ... حال و هوای تهران وبازارها توی عید خیلی جالب و دیدنی بود. بازار تهران توی عید برنامه نوروزی جالبی داشت. درشکه سواری و نقاشی پورتره و ساز و دهل و.... بازار تجریش هم که همیشه دیدنی و باحاله.با خوراکیهای خوشمزه و لذیذش...

فقط امامزاده صالح این سری مارو نطلبید که خیلی هم دلم شکست.به محض اینکه رسیدیم تجریش رفتیم امامزاده که متاسفانه به خاطر نماز شلوغ بود و درهاش رو بسته بودند و نتونستیم بریم تو زیارت. آخر وقت هم اونقدر خرید کرده بودیم و دستمون پر بود که دیگه نتونستیم بریم زیارت!ناراحت

  • امامزاده صالح گفتم و باز یاده دایی mo افتادم. یادش بخیر چقدر دایی میرفت امامزاده و کتاب دعاهایی که نذر کرده بود و میداد و...(البته این مطلب رو وقتی وارد صحن امامزاده شدیم بابا حسین یادم انداخت و جای دایی رو خالی کرد.)
  •  روزها همرا بابا حسین و شیوا و شیدا میرفتیم پارک سعادت آباد (کنار خونه مامان افسانه) و شما آی بازی میکردی و آی بازی میکردی... و سیر بشو هم نبودی و ساعتها ما توی پارک میشستیم تا شما بازی کنی.(اوایل شیدا هم همراهمون میومد ولی بس که شما اذیت میکردی بعدها فقط شیوا میومد پارک.) سرسره بازی رو بیشتر از هر چی دوست داری. و اوایل هم که بازی میکردی یا به سر میومدی پایین یا دراز کش می خوابیدی کف سرسره میومدی پایین. ولی بعد به مرور یاد کرفتی که بشینی و دستهات رو بگیری به لبه ها و بیای پایین.دیگه وارد شده بودی حتی از پله ها هم بدون کمک خودت بالا میرفتی و بازی میکردی...

خداییش در مورد بازی کردن و سر و کله زدن با شما بابا حسین حال و حوصله اش خیلی بیشتر از منه. خدا خیرش بده .ماچمن که بودم 10 دقیقه ای با شما کفرم در میومد.کلافه

شب آخر من و بابا حسین شما رو گذاشتیم پیش مامان نسرین(طبق معمول) و با همدیگه رفتیم پارک لاله. اونجا سینما 3 بعدی رفتیم.جالب بود. ولی وای چه شبی بود اون شب. چه بارون وحشتناکی میومد و چقدر هم هوا سرد شده بود. منو بابایی مثل موش آب کشیده شده بودیم و تیک تیک میلرزیدیم.ابلههمیشه بیرون رفتنهای من و بابایی بطرز عجیبی سخت و خاطره انگیز میشه!بغل

بابا حسین تا 12 عید پیش ما موند و بعد به خاطر اداره اش برگشت ولی ما تهران موندیم.این مدت با بابا حسین خیلی به ما خوش گذشت... دستش درد نکنهماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)