مهمونی خونه همکار مامان
دوشنبه 90/4/20 = مامانی امروز خونه یکی از همکارها دعوت بودیم الان دیگه نی نیش 9 ماهه شده و ما هنوز دیدن زایمانش نرفته بودیم, اولش از ترس اذیتهای شما نمیخواستم که برم چون این همون نی نیه است که تو پارک گیر داده بودی بغلش کنی! ولی یه خرده دلم گرفته بود و گفتم خوبه که مهمونی برم و حال و هوام عوض شه...
حتما خوش میگذره. در مورد شمام خدا بهم کمک میکنه و کمتر اذیت میکنی.
پیراهن سفیدت رو تنت کردم (شدی عین یه فرشته کوچولو) و راه افتادیم و رفتیم.
تقریبا همه همکارها اومده بودند. خدا رو شکر اونجا خیلی اذیت نکردی همش میرفتی تو اتاق پسرشون که 9 سالشه و رو تخت اون غلت میزدی و کیف میکردی. یه پسر کوچولوی 3 ساله هم بود که مثل اینکه با اون دوست شده بودی چون 2 تایی تو اتاق سرگرم شده بودید. اون دست تو رو میگرفت تو هم از تخت بالا پایین میرفتی.
خلاصه من تونستم با خیال راحت بشینم و آش بخورم...
دیگه آخریها حوصله ات سر رفته بود و میخواستی با بچه های بزرگ بری تو حیاط. و من هم حریفت نمیشدم. به بابا جواد زنگ زدم و ساعت 8.5 اومد دنبالمون و برگشتیم. هنوز بقیه همکارها نشسته بودند ولی شما دیگه داشتی خسته میشدی...