پارک مادر با همکارهای مامان
شنبه 90/4/18 همکارهای اداره ام قرار گذاشتند شنبه شب بروند پارک مادر. قرار بود ساعت 7.5 اونجا باشند.من و شما هم کارهامون رو کردیم و بابا جواد مارو رسوند اونجا. ساعت 8 رسیدیم ولی بد جنسها هنوز هیچ کدومشون نیومده بودند و تازه ساعت 8.45 یواش یواش پیداشون شد.و تا اون موقع من و شما تو پارک همش واسه خودمون چرخیدیم و قدم زدیم و الاف بودیم...
همکارهام که اومدن همشون اول با شما چاق سلامتی کردند چون از روزی که برای زایمان من اومده بودند تا به امروز شما رو ندیده بودند و مشتاق دیدار شما بودند.
بعدش رو فرشیهاشون رو پهن و سور و ساط رو ردیف کردند. چایی و کیک و هندونه و تخمه .پیتزا و نوشابه هم که همونجا چند تا از همکارها رفتند خریدند.
از شما بگم که خیلی اونجا ........... لطفا به ادامه مطلب مراجعه نمایید
از شما بگم که خیلی اونجا شیطونی میکردی.
- همش راه میرفتی و دنبال توپهای مردم بودی... بچه های همکارها داشتند توپ بازی میکردند که شما رفتی و توپشون رو گرفتی و سفت بغل کردی و بعد که خیالت راحت شد کسی ازت نمیگیردش توپ و گذاشتی زمین و مشغول بازی و شوت کردن شدی. حالا من بدو شما بدو.
- چند تا جوون داشتند دوچرخه سواری میکردند دوچرخه هاشون مثل اینکه برای شما جالب بود و مبهوت اونها شده بودی و همش میرفتی تو دست و پاشون. منم بدو دنبال شما تا از برخورد دوچرخه ها و اسکیت سوارها با شما جلوگیری کنم. شمام همش غر غر میکردی و از دست من فراری بودی...
- اولش مهتاب جون و دخترش یاسمین شما رو بردند و گردوندند. مهتاب میگفت رفته بودی سوار سرسره شده بودی و همش میخواستی بازی کنی و دلت نمیخواسته که برگردی. بچه ها هم که سوار سرسره میشدن و معطل میکردند شما با پاتون میزدی بهشون تا زودتر برن پایین تا نوبت شما بشه...
- بعدش همراه خانم معارف دوست رفتی و گشتی. دوست نداشتی کسی دنبالت بیاد و تا خانم معارف دوست رو میدیدی راهت رو کج میکردی اونور. همکارها که این کارهای تو رو میدیدند از خنده روده بر شده بودند. بعدش بغلت کرد و رفتید طرف اسباب بازیها و بازی بچه ها رو نگاه کردی. من که اومدم پیشت خواستم بغلت کنم رویت رو کردی اون ور و سفت خانم معارف دوست رو بغل کردی چون دوست داشتی همراش بری و بازم بگردی و اسباب بازیهارو نگاه کنی...
منو بگو اینقدر بهم بر خورد. ای دختر بد. مامانت رو فروختی؟
- یکی از همکارها بچه ٧ ماهه اش رو آورده بود,شما رفتی طرفش و میخواستی بغلش کنی (آخه شما خیلی نی نی دوست داری)و نزدیک بود گردن نی نیه رو بگیری, من بدو اومدم و بغلت کردم و آوردمت این طرف و شما خودت رو کشتی بس که جیغ زدی و گریه کردی. آخه مامانی شما هنوز خودت کوچولویی نمیتونی نی نیهای دیگه رو بغل کنی جوجوی مامان.
همکارهام بهم گفتند که شما خیلی شر هستی و خدا بدادم برسه از دست شما...
- البته بجای شر از یه اصطلاح دیگه استفاده کردند که من دوست ندارم و برای همین عنوان نمیکنم.
شب که پیتزامون رو خوردیم ساعت 11 بابا حسین اومد دنبالمون و برگشتیم خونه.ولی مثل اینکه همکارها تا 12 مونده بودند تو پارک.