تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

نامه ای به دخترم- 1-خاطرات دوران بارداری در یک نظر

1390/4/18 9:00
نویسنده : سارا
1,246 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره 9 ماه انتظار به پایان رسید . تاریخ زایمانم رو دکتر 16 اردیبهشت اعلام کرده بود ولی با  1 هفته تعجیل بدنیا آمدی. دیگه همین روزها منتظرت بودم میدونستم یواش یواش بایستی هوس اومدن کنی. 9 ماه با همه سختیها و شیرینیهاش گذشت. این 9 ماه رو تو ذهنم مرور میکنم .

 از روزی که شک بردم شاید باشی ولی علائم حضورت کم بود.

 تا روزی که گفتند فضایی برایت هست ولی خودت هنوز نیستی .

تا روزی که گفتند خودت هم هستی ولی قلبت هنوز نیست و هنوز نزده - هنوز تشکیل نشده.

 تا روزی که گفتند مشکوک به سقطم.

روزی را بیاد می آورم که همه این شک و شبهه ها با دیدن یک لوبیای سفید کوچک تو دلم و شنیدن تاپ تاپ قلبی کوچک برطرف شد و چه زیبا بود آن لحظه برای من که بفمم براستی دارم مادر میشم. وبفهمم که شکی نیست در این احساس زیبا...                                                                   

 آن روز 8 هفته داشتی قدت از 2 سانت هم کمتر بود. روزی که تپش قلبت را شنیدم- روزی که اشکم بی اختیار سرازیر شد...

آن روزی را بیاد می آورم که توی مطب -   دستیار دکتر هر کار کرد نتونست با دستگاه داپلرشون صدای قلبت را بشنوه.

 و چه بر من گذشت تا روزی که دوباره سونو رفتم و تونستم صدای قلبت رو بشنوم . تا آن روز که جوانه های دست و پایت را توی تصویر بهمون نشون دادند و خیالم باز راحت شد.آن روز 12 هفته داشتی. و قدت حدود 5 سانت بود و یه لیمو ترش بودی...

آن روزی را که دکتر گفت بیمارستان بخوابم را نمیخواهم بیاد بیاورم چون خودم دیگر باورش نکردم – دیگر اهمیتی ندادم – دیگه عادتم شده بود این حرفها و ترسها. پس دیگه نترسیدم....

چه بیاد ماندنی بود آن لحظه ای که حضورت را با ضربه آرام چند نبض نبض کوچک از عمق وجود احساس کردم. و چقدر تا مدتها دلم با همان نبضها خوش بود. و چقدر هم تو آرام بودی و بیخبر از دل من ... بیخبر از دلی که دوست داشت تکان بخوری خیلی خیلی تکان بخوری تا حضورت را همیشه و محکم برای مامانی اعلام کنی...  ولی.....لطفا به ادامه مطلب مراجعه نمایید


 

 

 

 

 

چه بیاد ماندنی بود آن لحظه ای که حضورت را با ضربه آرام چند نبض نبض کوچک از عمق وجود احساس کردم. و چقدر تا مدتها دلم با همان نبضها خوش بود. و چقدر هم تو آرام بودی و بیخبر از دل من ... بیخبر از دلی که دوست داشت تکان بخوری خیلی خیلی تکان بخوری تا حضورت را همیشه و محکم برای مامانی اعلام کنی...  ولی نکردی و تا پایان انتظار من منتظر ....

چقدر هم با حیا بودی . آن روزی را میگویم که ما همه منتظر بودیم ببینیم دختری یا پسر و شما هم بیخبر از دل منتظران پشتت را کرده  بودی به ما . آن روز از آن همه حیا و شرمت میبایست حدس میزدم که یه دختر نازنازی هستی.

 

آن روزی که ترسیدم مبادا دیابت حاملگی داشته باشم تا روزی که برای آزمایش دیابت 4 ساعت تو آزمایشگاه نشستم و 3 بار خون دادم تا وقتی که  فهمیدم مشکلی نیست و خیالم راحت شد.

 

 روزی را که فهمیدیم شما یه دختری - یه دختر ناناز ومامانی ...  و چقدر زیبا بود احساس همه....

 

آن روزها که شما لحظه به لحظه رشد میکردی و بزرگ میشدی و دل منم همراه شما گنده و گنده تر میشد  و منم مجبور بودم لباسهای گشادتر بپوشم و چه لذت میبردم وقتی در آیینه  به بزرگی دلم نگاه میکردم و ذوق میکردم از بودنت از بزرگ شدنت...

 

چقدر ذوق کردم آن روزی را که وسایلت را دیدم – لباسهایت را و چقدر تصور کردم با خود روزی را که لباس بر تنت میکنم گلسر بر سرت میزنم و در آغوش میگیرمت ...

چقدر دوست داشتم برای خودت اتاقی میداشتی تا برایت بچینم ولی خونه ما 1 اتاق بیشتر نداشت عزیزم. وسایلت را در اتاق خودمان چیدم(( در حالی که با خود تصور میکردم روزی را که برای خودت اتاقی داری پر از وسایل که به رنگ و شکل دلخواهت برایت رنگ میکینیم.)) وسایل خودمان را جمع و جور تر کردیم تا وسایل شما هم جا شود. جا کم بود ولی زندگی شیرین...

راستی چقدر هم سخت بود به پهلو خوابیدن...

روزهای انتظار ، سخت گذشت . انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن صدای تو و لمس بدنت و ... و ... و ...

و بالاخره انتظار بسر رسید و روز دیدار فرا رسید .

با درد  شروع شد و با شلوغی و دلهره ادامه یافت.

درد را تحمل کردم- جیغ کشیدم- دلهره ها را قورت دادم...

و ای کاش کمتر شلوغ بود دور و برم... و ای کاش کمی مراعات میکردند و ...

ضربانت کم شده بود – دیر شده بود باید می آمدی زودتر. باز هم ترسیدم باز هم نگرانی...

و بالاخره آمدی. آمدی به دنیا...

تو را دیده بودم در تصویری مبهم از صفحات پرینت شده مخصوص سونوگرافی.

 و آنروز تو را برای اولین بار از نزدیک دیدم.

دختری که رنگش بنظرم خیلی کبود بود. دختری که بدنیا آمد گریه نکرد. جیغ نکشید . باز هم آرام بود. نفس هم نمیکشید.

باز هم دلهره و دلهره.... 9 ماه انتظار و دلهره از نظرم گذشت و باز هم دلهره؟

تا اینکه نفس کشیدی  نفس کشیدی تا من هم نفس حبس شده در گلویم را بکشم... و چقدر شیرین بود که گریه کردی. هر چند که آرام بود و ضعیف ولی باز هم دلم خوش بود...

تا وقتی که من و تو با هم و در کنار هم آرام گرفتیم. من روی تخت خود تو روی تخت خودت و زیر اکسیژن. تنفست ضعیف بود بایستی زیر اکسیژن میبودی تا نفسهایت نرمال شود.

و چه شیرین بود لحظه ای که شیر خوردی. تو با دهان کوچکت با لبهای کوچکت میمکیدی و من در اوج لذت بودم و غرق در احساس مادرانه ام. همیشه دوست داشتم روزی این احساس شیرین رو تجربه کنم.

 زایمان طبیعی و شیر دادن به دلبندت 2 احساسی هستند که همیشه تکرار نمیشوند و من هم همیشه دوست داشتم تا بتوانم این 2 احساس را داشته باشم.

و با وجود تو و آمدن تو من این احساسات شیرین را تجربه کردم و میکنم...

ممنون از آمدنت شیرین ستاره من!  تارا !...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

sheida
15 تیر 90 11:38
kheli ghashng bood mese ye romane eshghiiiiiii nemidonestam che nevisandehye khobi hastiiiiiiiiiiiiiii
سمیه
15 تیر 90 12:26
واقعا احساس زیباییه. و واقعا توصیف تو با این قلم شیوا از این دوران زیبایی اون رو صد چندان کرده وخدا رو شکر که تارا با سالم بدنیا اومدنش نعمت رو به تو و باباش تموم کرد. از خدا می خوام که همیشه شاد و سربلند باشید
مامان امیرحسین
15 تیر 90 15:22
سلام.چه نامه قشنگی واقعا زیبا نوشتی
شیوا
16 تیر 90 10:26
اینو واقعا می گم خیلی با احساس نوشتی من خیلی نزدیک بود اشکم در بیاد
مامان رها
18 تیر 90 10:34
سلام عزیزم خیلی نامه زیبا و تاثیر گذار بود خوشحالم که همه چیز به خوبی سپری شده الهی همیشه خوش باشی