این روزهای ما و شما
تابستون تموم شد و زندگی آلاخون بالاخون ما دوباره شروع گردید. صبح شما خونه مامان نسرین - من اداره- و بابا حسین صبح اداره - ظهر دانشگاه - شب دفتر و ساعت 9-10 شب سه تایی خونه خودمون تا صبح روز بعد... شما هم که دیگه یه بلبل زبون تموم عیار شدی - حرفهای بزرگتر از خودت میزنی که بیا و ببین... مثلا یه روز همراه بابا حسین رفته بودی سوپری. یه شامپو برداشتی و با ادب و کلاس به آقای فروشنده گفتی: "ببخشید آقا شامپو aveچنده؟ بابا حسین و و آقای فروشنده ذوق کردند از طرز حرف زدنت و ناز و ادات... شما عاشق خوردن پنیر خامه ای هستی.اونم خالی خالی با قاشق و گاهی هم با انگشت یه روز جمعه صبح که من و شما داشتیم دوتایی صبحانه میخوردیم و ش...
نویسنده :
سارا
15:55