تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

این روزهای ما و شما

تابستون تموم شد و زندگی آلاخون بالاخون ما دوباره شروع گردید. صبح شما خونه مامان نسرین - من اداره- و بابا حسین صبح اداره - ظهر دانشگاه - شب دفتر و ساعت 9-10 شب سه تایی خونه خودمون تا صبح روز بعد... شما هم که دیگه یه بلبل زبون تموم عیار شدی - حرفهای بزرگتر از خودت میزنی که بیا و ببین... مثلا یه روز همراه بابا حسین رفته بودی سوپری. یه شامپو برداشتی و با ادب و کلاس به آقای فروشنده گفتی: "ببخشید آقا شامپو aveچنده؟ بابا حسین و و آقای فروشنده ذوق کردند از طرز حرف زدنت و ناز و ادات... شما عاشق خوردن پنیر خامه ای هستی.اونم خالی خالی با قاشق و گاهی هم با انگشت   یه روز جمعه صبح که من و شما داشتیم دوتایی صبحانه میخوردیم و ش...
14 آذر 1391

مهد کودک رفتن تارا !

از اونجای که مامان نسرین عمل کرده و مامان شایسته هم سختشه که ٦ روز هفته شمارو نگه داره. تصمیم گرفتم تا شما رو ببریم مهدکودک. تا شروع اداره من یه ٧ روزی باقی مونده بود که اون رو هم صرف مهد کودک پیدا کردن کردیم. صبحها با شما از خواب بلند میشدیم و راه میوفتادیم دور شهر و مهد کودکها رو امتحان میکردیم.  ١٠ شهریور ٩١ بود: اول - مهد کودک اختر که نزدیک اداره بابا حسین هست رفتیم: گفتند که جلسه اول باید بچه رو ارشیابی کنند! ارزشیابی شون هم شامل سوال کردن در مورد رنگها و صحبت کردن بود که توی همون جلسه اول چون میخواستند شما رو از من جدا کند شما شروع کردی به جیغ و داد و فریاد... اونهام تا این حرکات شما رو دیدند بی رودربا...
7 آذر 1391