نامه ای به دخترم - در مورد دایی(لندنی)
دایی جون تولدت مبارک
از طرف تارا و مامان و باباش
هشتم اردیبهشت تولد دایی mo بود. تصمیم گرفتم یه پست رو به همین مناسبت به دایی اختصاص بدم تا شمام بیشتر بشناسیش.
دایی 8 اردیبهشت 63 بدنیا اومد.دقیقا 2 سال و 4 ماه از من کوچیکتره. وقتی بدنیا اومد بین ما از همه سفیدترین بود از بس پاهای بور و سفیدی داشت بهش میگفتن لامپ مهتابی!(فکر کنم این اسم رو خاله سودابه روش گذاشته بود.)
خیلی آدم خوش قلب و مهربون و حساسی بود و هست.
قشنگترین و زیباترین و احساسی ترین لحظات کودکی و جوونیم رو با دایی داشتم. ما علاوه بر خواهر و برادر با هم دوست بودیم و هستیم!دوست هایی صمیمی! از همه رازهای زندگیم خبر داشت و داره و بالعکس...
احساسی ترین لحظاتم رو با دایی داشتم:
- اون شبی رو که با هم گریه کردیم بی دلیل...!
- یا اونوقتی که دانشگاه قبول شده بودم - و شبی که فرداش برای اولین بار میرفتم دانشگاه - دایی کمکم کفشهام و واکس زد و من بغض کردم و نگاهش کردم و برجی از مهربونی دیدم و در آن لحظه از صمیم قلب برایش بهترینها رو از خدا خواستم...
- یا اون روزیکه برای استخدام اداره بیمه علارغم اینکه مصاحبه رو خوب داده بودم و هیچ مشکلی نداشتم ولی بدلایل نا مشخصی من و قبول نکرده بودند و استخدام نشدم - و من تنها توی اتاقم دراز کشیده بودم و چشمهام و بسته بودم و داشتم گریه میکردم یهو دستهای سردی رو روی صورت داغم احساس کردم توی اون شرایط فقط دایی بود که اومد پیشم و دلداریم داد.(چون از نظر دیگران من زیادی حساس بودم و الکی خودم و ناراحت میکردم و موضوع مهمی پیش نیومده بود که بخوام گریه کنم)ولی توی اون شرایط فقط دایی بود و میدونست که ناراحتی من الکی نیست و من و درک کرد و سراغم اومد. آن لحظه هم فقط نگاهش کردم و باز هم از صمیم قلب بهترینها را برای قلب مهربونش خواستم...
و هزار و یک شرایط دیگه که یاد آوریشون فقط باعث میشه بیشتر اشکم سرازیر بشه...
دایی رفت اینگلیس تا درس بخونه! ولی رفت تا آرامش پیدا کنه. رفت تا از همه تفاوتهایی که افراد دور و ورش بین اون و دیگران قائل میشدن و اون رو دلگیر میکرد دور بشه. رفت تا اون رفتارهای دل آزار رو نبینه........بیـــب(سانسور).......
شاید اگر من بجای دایی بودم خیلی زودتر از اینها بریده بودم!صدام در میومد!گله میکردم! ولی دایی خیلی تاب آورد. همه رو دید و حس کرد و رفت.......بیـــب(سانسور).......
رفت تا آرامش رو پیدا کنه.رفت تا تبعیضات رو نبینه. و توی دنیای عدالت و یکرنگی زندگی کنه...
دیگه حاضر نیست برگرده! دیگه اصلا دوست نداره که بیاد!دلم براش خیلی تنگ شده و میشه ولی شادم به شادی اون... خدایا کمکش کن...
پینوشت:
ای کاش آدمها روزی بفهمند که چه کردند؟ و در قبال تبعیضاتی که قائل شدند.....بـــیــــب(سانسور)....
ای کاش بفهمند که ما هم میفهمیم ولی نجابت بخرج میدهیم......