تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

نامه ای به دخترم-تولد تو...

1391/2/13 11:58
نویسنده : سارا
798 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم!عزیزم!پاره تنم!

تولدت مبارک

دخترم 1 سال دیگر هم گذشت و تو اکنون 2 سال داری.

- یه دختر پر شور و تحرک! و شیطون!...

- یه دختر مستقل و با اعتماد بنفس توپ!...

- یه دختر عزیز - شیرین - مهربون و با احساس!...

- یه دختری که همیشه آرزویم بودی داشته باشمت!...

- دقیقا همانی که میخواستم...


یکسالی که گذشت سالی بود که تو بزرگ شدی....خانم شدی.....راه افتادی.....همسفر خوبی برای اولین سفر مستقل ٣ تاییمون بودی.....بیشتر از قبل وابسته به یارانت شدی.....دولوپی خوردی.....حرف زدی.....کلمه گفتی و ٢-٣ هفته بعدش جمله!.....از یارانت جدا شدی.....دلت تنگ شد برایشان.....مثل یک مرد این جدایی رو قبول کردی و درک کردی.....خودت فهمیدی که دیگه بزرگ شدی و این لازمه هر بزرگ شدنیه.....و این لازمه استقلال بیشترته.....یه خرده از من دورتر شدی ولی باز هم دوستم داری.....دیگه آغوشم مثل قبلترها گرم حضور تو نیست و حرمت نداره ولی باز هم دوستم داری.....و همین برای من کافیست!.....بیشتر از قبل فهمیدی و درک کردی و حس کردی.....آدمهای دور و برت رو شناختی و توی ذهنت دسته بندی کردی....

  • آدمهای مهربون و نازخر.
  • آدمهای همیشه خسته ولی پر حوصله برای بازی.
  • آدمهای همیشه خسته و بیحوصله

که قبلترها بیشتر دوستشان داشتید!....

که تموم خواسته شان رفاه و آسایش

و شادی و خنده شماست.

  • آدمهایی که همه جوره برای شما زحمت میکشند

حساسند و همیشه نگران سلامتی و آسایش شما.

  • آدمهایی که شما مهمان همیشگی خانه های پر مهرشان بودی.
  • آدمهای پر شور و هیجان و پایه برای شادی.
  • آدمهای مهربان و منظم و منضبط.
  • آدمهای باج ده - آدمهای باج نده.
  • آدمهایی که هستند و دوستت دارند و دوستشان داری و همبازیند.
  • آدمهایی که گاهگاهی هستند- همبازیند - دوستت دارند و دوستشان داری.
  • آدمهایی که نیستند ولی عکسشان هست - حرفشان هست و دوستت دارند.
  • و آدمهایی  که گاهگاهی احوالت رو میپرسند و ....

و ما قدردان همه شان هستیم. که با ما بودند و دوستمان داشتند و برایشان مهم بودیم.


 - دیگه بیشتر از قبل نبود ما رو حس میکنی و میفهمی - و گاهگاهی هم از این نبودنها و خستگیهامان خسته میشی و غر میزنی ولی باز هم دوستمان داری...

 - دیگه بزرگتر شدی - پارک میری - بازی میکنی- حتی تماشای بازیت هم لذت بخش است.

- عین یه مادر برای عروسکهایت هستی - لالایی میخونی - میخوابانی و غذا میدهیشان.

- شر و شور خانه خلوت بابا جواد اینها - خانه کوچک خودمان - و حتی خانه شلوغ بابا رضا هستی!

- زندگی همه مان با تو رنگ دیگری شده...

- جور دیگری شده...

روز تولدت رسید و تو 2 سالگی را فوت خواهی کرد.

بزرگتر میشوی - خانم تر میشوی - مستقل تر میشوی. و من با شوق این لحظات را تماشا میکنم!

کاش همیشه همینقدر دوستمان بداری و برای هم دوستان خوبی باقی بمانیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان آريا
13 اردیبهشت 91 13:46
عزيزم توبدت مبارك 120 ساله شي گلم ماماني خيلي زيبا نوشته بودي اميدوارم خدا اين گلتو هميشه برات نگه داره
خاله سودی
13 اردیبهشت 91 13:56
امیدوارم همینجوری تمام خصوصیتهای خوبت را حفظ کنی(اعتماد بنفس-تحرک-و.....)شاد و سلامت باشی شیطون کوچولو.تولدت مبارک
Daei Mo
14 اردیبهشت 91 0:21
Tavalodet Mobarak Golam
مامانی درسا
15 اردیبهشت 91 10:08
انشاالله همین جور سالهای دیگه عمرشو به خوش سپری کنه ..... انشاالله همیشه خوش باشین و نظاره گر قد کشیدن دختر نازتون .
ملی مامان میکاییل
16 اردیبهشت 91 13:55
عزیزم تولدت مبارک
مامان یکتا
16 اردیبهشت 91 14:38
عزیزم تولدت مبارک ببخشید با کمی تاخیر اومدم خاله جان انشاالله 120 سالگی را جشن بگیری خوشکلم مواظب خودت باش دوستت دارم بای
مامان ثمین
16 اردیبهشت 91 18:07
سلام.عکسای تولد تارا پس کو؟
مامان آیسا
18 اردیبهشت 91 12:08
چه لطيف است حس آغازي دوباره، و چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيباي آغاز تنفس... و چه اندازه عجيب است ، روز ابتداي بودن! و چه اندازه شيرين است امروز... روز ميلاد... روز تو! روزي که تو آغاز شدي! تولدت مبارک تارای عزیز ساراجون این روز زیبا رو به خودت و خانواده محترمت تبریک میگم عزیزم
doste daii lodoni
18 اردیبهشت 91 12:49
tara jon tavalodet mobarak ishala sad sale beshi va baraye maman babat eftekhar biafarini
زهرا از نی نی وبلاگ213
24 اردیبهشت 91 10:35
کودکم کمی تب داشت شب زودتر از همیشه خوابید ..... نیمه شب از جا پریدم انگار کسی صدا میزد: مامان ...مامان.... همسرم راحت و آسوده خوابیده بود و همه جا غرق در سکوت... "خواب دیده ام آری خواب دیده ام" هنوز چشمم گرم نشده بود که دوباره شنیدم: مامان..... مامان پریدم و سریع به اتاق کودکم رفتم ونگاهش کردم مثل فرشته ای معصوم و زیبا در خواب ناز بود لحافش را مرتب کردم وصورتش را بوسیدم دلشوره داشتم همه جای خانه را سرک کشیدم و دوباره به بستر رفتم اینبار خیلی واضح تر و بلند تر از قبل... انگار هزاران نفر همزمان فریاد میکردند: "مامان....مامان..." تا اتاقش دویدم ! تب داشت پایین تخت نشستم به موهایش دست کشیدم و دستمال نمدار را هر چند دقیقه یکبار عوض کردم خسته بودم اما خواب به چشمانم نمی آمد آرزوهایی که برایش داشتم را مرور می کردم تا سپیده دمان.... "روز مادر مبارک"