چهارشنبه سوری-مهمونی پایان سال
سه شنبه 23 اسفند 90 =(چهارشنبه سوری)
شما صبح خونه مامان شایسته اینها بودید.ظهر که منو بابایی اومدیم خونه ناهارمون رو خوردیم و کارهامون و کردیم و رفتیم خونه مامان نسرین تا از اونجا بابا بره شرکتش.
شب زنعمو الهه زنگ زد و گفت برای آتیش بازی شب برنامه دارند و بریم خونه اونها. حالا بابا حسین شرکت بود و من و شما خونه مامان نسرین!
تصمیم گرفتیم نریم چون به هر حال دیر میرسیدیم و تا ما میرسیدیم آتیش بازیشون تمون شده...(درست عین پارسال)! مردم که نمیتونم به خاطر ما صبر کنند!؟
خلاصه برای اینکه دلم کمتر بسوزه قرار شد نریم و بابا هم به کارهای دفترش برسه. شب طبق معمول بابا ساعت 9 اومد دنبالمون و راه افتادیم به طرف خونه. که توی راه بابایی گفت زنعمو زنگ زده و گفته تا برای شام بریم پیششون. منم دیگه مخالفت نکردم و قبول کردم بریم تا شمام یه خرده با آبتین بازی کنی و بهت خوش بگذره...
رفتیم اونجا , اونها آتیش بازیشون رو کرده بودند و خیلی هم بهشون خوش گذشته بود و مفصل برای ما هم تعریف کردند تا دلمون کباب بشه .
شام خوردیم.شمام بازیهات رو کردی و برگشتیم خونه.
راستی اونجا که بودیم آبتین از روی بالشتها پرید و خورد زمین و این بار هم غش کرد!
پنجشنبه 25 اسفند 90 = (مهمونی)
خیلی وقت بود بابا بزرگت اینها خونه ما نیومده بودند. یه بار هم که تا خونه عمو حامد(طبقه پایین) اومدند حاضر نشدند یه سر خونه ما هم بیایند و ما رفتیم پیششون پایین.(چون من سر کار میرم همش مراعات ما رو میکنند.)
بابا حسین هم خیلی دوست داشت اونها یه بار خونه ما هم بیایند منم دیدم بابا بزرگت اینها تعارف رو کنار نمیزارند دیگه مجبور شدیم دعوتشون کنیم تا بزور مجبور شن بیان پیشمون. پیتزا و کباب ترکی از بیرون گرفتیم.هندونه هم خردیدیم.چای و شیرینی هم فراهم کردیم...
عمو ها هم اومدند... خوب بود...... خوش گذشت......
عکس هم بعدا همینجا میزارم.