تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

روزگار سخت ما این روزها!

1390/12/24 8:59
نویسنده : سارا
706 بازدید
اشتراک گذاری

این چند وقته خیلی من و بابایی خسته شدیم. همش کار و همش کار و همش رفت و آمد.

برناممون شده صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدن - بدو بدو لباس پوشیدن - صبحانه ای 5 دقیقه ای خوردن و راه افتادن به طرف خونه بابا جواد , تا شما رو برسونیم اونجا و بریم سر کار.

اگه بدونی بابا حسین صبحها به چه وضع و حالی رانندگی میکنه؟ منم مدام نشستم و غر میزنم - جیغ میزنم - دعوا میکنم و حرص میخورم از طرز رانندگیش و ویراژهاش...

دوری خونمون از خونه مامان نسرین اینها خیلی عذاب آور شده صبحها و شبها این مسیر رو تو شلوغی خیابون باید طی کنیم و آخرش جز اعصاب خردی و بحث چیزی باقی نمیمونه...

من میرم سر کار تا ساعت 2 - بابا میره سر کار تا ساعت 2 و 2 تا 6 هم دانشگاه. 6 که میاد خونه طفلک تازه ناهاری میخوره و بدو بدو میره شرکت تا 9 - 10 شب. 10 میاد خونه شامی میخوریم و راه میوفتیم بطرف آشیونه خودمون. (دوباره مثل همیشه با همون خستگی رانندگی میکنه تا خونه - دوباره همون سرعت - دوباره همون ویراژها...)

خونه میرسیم خسته - کوفته با اعصاب خرد و پلاسیده...

هر کی هم بهمون میرسه میگه خب عوضش دارین پول پارو میکنین. ای بابا کدوم پول اگه پول پارو کرده بودیم که تابحال یه خونه خریده بودیم و از این همه سختی و عذاب در اومده بودیم. (این حرفهای مردم رو که میشنوم آتیش میگیرم) بقولی : بیرونمون مردم و کشته تومون خودمون و ....

پولمون که تا یه 2 -3 سالی به خرید خونه نمیرسه به همین خاطر خیلی اصرار کردم تا نزدیک خونه بابا جواد جایی رو اجاره کنیم. بابا حسین هم راضی بود (هر چند که پول اجاره شرکت حسابی اذیتمون میکنه) ولی طفلک اصلا وقتش رو هم نمیکنه تا بخواد دنبال خونه اجاره ای بگرده.

به بابا جواد هم هر چی میگم دنبال یه خونه برای اجاره باشه زیر بار نمیره به دلایلی ناکجا آباد همش میگه : صبر کنید - صبر کنید - صبر کنید... آخه تا کی؟ برای چی؟ چرا صبر؟ به چه امیدی؟...

فکر کنم بابا جواد هم توهم زده خیال میکنه صبر کنیم بغل خونه خودشون یه خونه خوشگل و ملوس برامون از زیر زمین سبز میشه و در میاد...

چند وقته خیلی من و بابایی دیپرس شدیم. من و بابایی این همه کار میکنیم از بودن با شما و در کنار شما میگذریم بلکه پولی جمع کنیم و بتونیم یه خونه بزرگتر و نزدیکتر بخریم ولی نمیدونم مثل همیشه چرا هیچ کدوم از تلاشهامون به نتیجه نمیرسه! همش شکست همش ضرر!...

 من که دیگه بریدم مامانی...

شما هم بس که ما رو نمیبینی دیگه عادتت شده. دیگه بود و نبودمون برات بی اهمیت شده. حتی وقتی هم که باهاتیم خیلی علاقه ای به بودن با ما نداری. مثلا بابا جواد رو به بابا حسین ترجیح میدی. زنعمو الهه و مینا رو به من ترجیح میدی. خیلی غریب پسند شدی. همش دوست داری با دیگران باشی! همراه اونها باشی! تو بغل اونها باشی! اینها رو که میبینیم دلمون میگیره ولی به روی خودمون نمیاریم...

پینوشت :

 نمیدونم چمه شاید زیادی حساس شدم . شاید زیادی دارم به شما گیر میدم؟ یا راست راستی روانم پریشون شده ؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانilijoon
20 فروردین 91 9:02
هيچ سختي وفشاري زياد نشود جز آنكه خداوند گشايش آن را نزديك كرده باشد غصه نخور عزيزم توكلت به خدا باشه همه چيز درست ميشه اگه دوست داشتي يه رمز بهم بده ilijoon.niniweblog.com ايليا جون بزرگ مرد كوچك