تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 6 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

سفرنامه مشهد 2

1390/8/25 11:42
نویسنده : سارا
902 بازدید
اشتراک گذاری

اولین زیارت تارا -الوعده وفا- خداحافظی- مریضی تارا

جمعه 90/813 :(اولین زیارت شما-الوعده وفا)

صبح تا از خواب بلند شدیم و کارهامون و کردیم و راه افتادیم دیگه نزدیکیهای ظهر شده بود و رفتیم حرم.

♥ دخملیمون برای اولین بار پاش رو گذاشت تو حرم امام رضا.

2 سال پیش که برای اولین بار تو زندگی مشترکمون با بابایی اومدیم زیارت 3 تا خواسته داشتم که هر سه تا مستجاب شدن. و منم نذر کردم که یه نی نیه خوشگل و سالم داشته باشم و بیارمش زیارت... و الوعده وفا...مژه

 میگن کسی که برای اولین بار میره جایی خواسته ها و دعاهاش مستجاب میشه. این بار هم که اولین زیارت شما بود و من به نیابت از شما یه 3-4 تا خواسته دیگه داشتم که مطرح کردم...زبان

باشد که مستجاب بشن.نیشخند ((البته یکیشون ضرب العجلیه و تا عید میخوام درست بشه و دل هممون شاد تا خود طرف بتونه بیاد زیارت و تشکر.سوال))

تو حرم هم شما همش مشغول شیطونیهای خودت بودی. ما رفتیم تو زیرزمین تا بتونیم با بابا اینها یه جا باشیم و مواظب شما.خیلی خیلی حرم شلوغ بود!

زیارتهامون رو کردیم اومدیم بیرون حرم یه جا که بابا بزرگیت نشونی داده بود دیزی سنگی خوردیم. جاش جالب نبود ولی غذاش بدک نبود.

بعدش شماها برگشتین خونه و من و مامان نسرین رفتیم دنبال خریدن مانتو و تا 9 شب معطل شدیم و بالاخره تونستیم 2 تاییمون مانتو پیدا کنیم و بخریم.

تارا در حال پوشیدن کفشهاش برای رفتن به حرم :

تارا در حرم:

شنبه 90/8/14 :(خداحافظی)

امروز صبح مامان و بابا رفتند بیرون برای خریدهاشون و ما 3 تایی خونه موندیم.و با بابایی یه خرده کل کل کردیم.یه خرده شما که اذیت میکنی خسته میشیم و از کوره در میریم و همه به جون هم میوفتیم و.... بییییب....

ظهر رفتیم ناهار یه رستوران دیگه به نام رضایی که میگفتن معروفه و به ما هم نزدیک بود. ولی متاسفانه شیشلیک تموم کرده بود و دلم سوختناراحت  چون هوس شیشلیک کرده بودم.

ما برگ و کوبیده خوردیم.و طبق معمول برای شما و بابا جواد هم آوردیم.

عصر من و مامان نسرین رفتیم فروشگاه البسکو.چیز خاصی نداشت من برای شما 3 تا بلوز گرفتم.

تارا خانم لم داده رو مبل و مشغول بازی با موبایل باباشه

 شب هم 5 تایی با هم رفتیم حرم برای خداحافظی.اولش رفتیم تا نزدیکیهای ضریح اونم به سختی چون غلغله آدم بود که همش هم هل میدادن و من با شما تو بغلم بزحمت میتونستم خودم و نگه دارم - زیارت کردیم -

سر قبر یکی هم رفتیم که میگن خیلی دعاها رو مستجاب میکنه. بنام اصفهانی معروف به نخودکی. منم به سختی و معرکه در حالیکه شما جیغ و غر و نق میزدی تونستم سوره یس رو بخونم....

بعدش رفتیم تو زیر زمین حرم و زیارتها و نمازهامون رو اونجا خوندیم. همونجا فهمیدیم که شما کلاهت نیست و گم شده. طفلک مامان نسرین همه راههایی رو که رفته بودیم برگشت تا اینکه سر قبر نخودکی تونست کلاهت رو پیدا کنه.

شب برگشتیم خونه و با مامان نسرین ساکهامون رو بستیم و بعدش لالا کردیم...

وسطهای شب بود که شما یهو تو خواب استفراغ کردی! لباست و جات رو تمیز کردیم و دوباره خوابوندیمت.

یکشنبه 90/8/15 : امروز صبح هم شما تو خونه 2 بار استفراغ کردی و اسهال هم بودی!ناراحت

کارهامون رو کردیم-بار و بندیلمون رو جمع کردیم و رفتیم به طرف فرودگاه.

توی فرودگاه بابایی شما رو نشوند تو ترالی های حمل بار و دور تا دور سالن گشت میزدی. البته تا چشمت افتاد به تلفنهای توی فرودگاه یه نیم ساعتی هم مشغول مکالمات خودت شدی و ول کن هم نبودی. هر کی از کنارمون رد میشد نگاهی هم به شما می انداخت که گوشی رو سفت چسبیده بودی و به زبون خودت یکسر در حال حرف زدن بودی.زبان

 

توی هواپیما تا نشستیم شما شیرت رو خوردی وتا وقتی که رسیدیم خواب بودی...

توی هواپیما هم موقع پیاده شدن دوباره بالا آوردی(تموم هیکل منو بابایی کثیف شده بود که فدای یه تار موت)چشمک

این هم از مسافرت ما...

شما مریض شدی...

و من موندم و عذاب وجدان!

چون من همه رو مجبور کرده بودم که به این مسافرت بریم. میخواستم نذرم ادا بشه!

چه میدونستم اینجوری میشه.فکر کردم الان نه تابستونه که مریضی اسهال و... باشه نه خیلی هوا سرده که سرما بخوری. چه می دونستم!افسوس

امام رضا یه جورایی تریپ حال گیری برداشته.اون از مامان شایسته که 10 روز پیش که از مشهد اومدن تو فرودگاه افتاد و پاش شکست. اینم از ما و شما که مریض شدی...متفکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

آسموني ها
29 آبان 90 15:21
سلام سارا جونم خوبي؟ تاراگلي خوبه؟ عزيز دلم چرا عذاب وجدان داري؟؟؟؟ بچه است ديگه! قابل پيش بيني نيست كه. آدم بزرگ هم نيست كه شرايط رو متوجه بشه. خودت رو ناراحت نكن. چه بسا اگه تو توي خونه هم بودي (خدايي نكرده) تارا مريض ميشد! پس ربطي به مسافرت نداره. خودت رو اذيت نكن. راستي كم پيدايي !!!
آسموني ها
29 آبان 90 15:21
يادم رفت بگم تارا جوني رو ببوس
آسموني ها
29 آبان 90 15:23
دوستم خيلي قشنگ خاطرات سفر رو مي نويسي. آدم احساس ميكنه اونجا با شما همسفر بوده. درضمن قرار بود از خودتون هم بنويسي، پس چي شد؟؟؟؟
asemuni ha
1 آذر 90 18:50
salam dustam nisti?!?! kam peidaii!!!!
محيا كوچولو
14 آذر 90 12:28
سلام چقدر تاراجون نازه، خدا حفظش كنه