تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 7 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

عذاب وجدان!

1390/8/11 10:04
نویسنده : سارا
737 بازدید
اشتراک گذاری

 (( مامان و کار - دلتنگی و عذاب وجدان ))

دلبند من  ,کودک من ,  دختر 1 سال و 6 ماهه من :

پارسال درست همین روزها بود که من بعد از 6 ماه لذتبخش در کنار شما بودن مجبور شدم از شما دل بکنم و دوباره برم سر کار . و چه سخت بود روز اول دل کندن از شما.

الان درست 1سال شده که من دوباره شروع بکار کردم و مجبورم هر روز صبح از شما دل بکنم و برم... درست پارسال در چنین روزهایی بعد از 6 ماه استراحت و نی نی داری شیرین مجبور شدم نی نیه دلبندم-دخمل نازم و بزارم و برم سر کار.

اون موقع خیلی کوچولو بودی بجز شیر احتیاج آنچنانی به مامی نداشتی. از یه ماه قبلش شیر میدوشیدم و تو فریزر برات نگهداری میکردم و مقداری شیر هم روزانه برای مصرف فردایت میدوشیدم (و چه کار دردناک وعذاب آوری بود این شیر دوشیدن)اوه. و با این وجود هم ظهر ها که می آمدم خونه اولین کاری که میکردم شیر دادن به شما بود. و شما هم با اون صورت معصوم و چشمهای کوچولوت نگاهی حاکی از رضایت بهم میکردی و من خوشحال  بودم و دلخوش به همین لحظات باقی مانده از روز برای در کنار تو بودن.

هر چه بزرگتر که میشدی جدا شدن ازت سخت و سخت تر میشد.

بزرگتر میشدی و این جدایی فیزیکی و بیشتر حس میکردی

و کار را برای من دشوارتر...

یادمه 8 ماهت تموم شده بود و یه دخمل 8 ماهه و 10 روزه دلفریب بودی که صبح وقتی شیرت دادم و بلند شدم تا برم شما چشمات و باز کردی و نگاهم کردی , من بغلت کردم و شما محکم چسبیدی بهم , مجبور شدم دوباره بهت شیر بدم تا شاید خوابت بگیره و در نهایت هم بزحمت و کلک از تیر رس نگاه معصومت فرار کنم و برم. چندین روز را به همین منوال طی کردیم تا اینکه شما عادت کردی به رفتن من و درک اجبار رفتن من. و شاید هم از نگاه من عذاب وجدانم رو دیدی و نخواستی تا بیشتر عذاب بکشم و شاید و حتما اگر بیشتر ادامه پیدا میکرد از خیر کار کردن میگذشتم...

1 سال گذشته و من همچنان در گیرم ... درگیر خودم - کارم – دلتنگیهام و عذاب وجدان ...

هر روز صبح بایستی به زحمت از شما دل بکنم و برم سر کار. هر روز صبح موقعی که شما تو خواب نازی میام و بغلت میکنم شمام چشمای کوچولوت رو باز میکنی و نگاهی به من میکنی و بعد در حالی که خیالت راحت شده لبخندی زده و سرت رو میزاری رو شونه هام و دوباره میخوابی. به مقصد که رسیدیم  بعضی وقتها هنوز تو خواب نازی. با قیافه معصومانه ای که وقتی نگاش میکنیم همه شیطونیهای روز قبلت رو از یادم میبریم...

و وای به موقعی که بیدار بشی; خوب میفهمی که میخوام دوباره تنهات بزارم و برم , محکم میچسبی بهم و سرت رو میزاری رو شونه ام و دستاتو دورم حلقه میکنی; همه وجودموعذابی فرا میگیره...

 چقدر سخته اون موقع پایین گذاشتنت از آغوشم...

سرگرم کردنت...

و دوباره و دوباره فرار کردن از دیدرست...

و از همه دشوارتر و عذاب آورتر دل کندن از تو...

توی 6 ساعت کار اداری هم همش تو فکرتم.همش دارم برنامه ریزی میکنم برای ادامه روز و فرصتی که باقی میمانه برای با تو بودن. امروز با تارا بازی کنم ! امروز با تارا صدای حیوونها رو تمرین کنم! امروز براش کتاب بخونم! ووو...

و اغلب اوقات نمیتونم اون برنامه ای رو که دوست داشتم درست اجرا کنم و راضی باشم که روز مفیدی رو با تو سر کردم و تونستم چیزی رو بهت یاد بدم. همیشه ! همیشه خستگیها ! برنامه های روزانه دیگه ! و شیطونیها و بازیگوشی شما...

الان شما 1 سال و 6 ماهت شده  ولی 10 -11 تا کلمه بیشتر بلد نیستی (بابا-ماما-ممه-دد-هاپو-بععی-قار قار...) که همین ها رو هم بزور به زبون میاری و هر چی هم سعی میکنم باهات تمرین کنم و صحبت کنم و کلمه جدیدی بهت یاد بدم خیلی علاقه ای نشون نمیدی و همش دوست داری بری پی بازی خودت و بازیگوشی در میاری.

خیلی نگرانم نمیدونم چکار کنم ؟ بعضیها میگن اشکال نداره چون برخی از بچه ها کلمه نمیگن و یهو شروع میکنن به جمله گفتن. بعضیها میگن خب به خودت رفته آروم و کم صحبته ولی هیچ کدوم این حرفها نمیتونه از نگرانی من کم کنه...

همه بچه های هم سن و سال شما کلمات زیادی بلدند و حرف میزنند ولی شما نه. نه اینکه نتونی احساس میکنم نمیخوای! نمیدونم چرا ولی یه جور حس لجبازی در یادگیری داری؟ دوست نداری چیزی رو که ازت خواستم تکرار کنی تا یاد بگیری...

شاید هم تقصیر منه؟

حتما من برای یاد دهی و صحبت با شما کم وقت میزارم و توقع بیجا میکنم؟

شاید باید بیشتر با شما باشم؟

شاید هم از دست من دلخوری؟ ...

وقتی مادرهای دیگرو میبینم که بیشتر پیش بچه هاشون هستن  یکم دلخور میشم....

همیشه احساس عذاب وجدان میکنم که نمیتونم مثل مامان های دیگه همیشه کنارت باشم و بزرگ شدن وبالندگیت رو لحظه به لحظه ببینم.

 قبل از تولدت چندین تا کتاب در مورد نوزاد  و چگونگی مراقبت از کودک و... خریدم . یکی از کتابهایی که خریدم این بود(همه کودکان تیز هوشند اگر...) خیلی کتاب خوب و جالبی هست میگه که در هر سنی چه بازیها و چه تمرینهایی باید با کودکمان داشته باشیم تا رشد ذهنی- حرکتی و اجتماعی کودک  بخوبی انجام گیرد.

این کتاب رو زن عموت هم داشت در موردش بهم گفت من هم خریدم و هرازگاهی هم میخونم ولی فرصت نمیکنم خیلی بهش عمل کنم. خیلی دوست دارم فرصت میکردم تا بیشتر با تو باشم –بیشتر با هم بازی میکردیم – تاتی میکردیم – حرف میزدیم و برایت قصه میخوندم ولی....

شاید من و بابا حسین خیلی درگیر کار باشیم و همیشه کنارت نیستیم و وقتی میاییم خونه خیلی خسته ایم ونمیتونیم مثل پدر و مادرهای دیگه باهات بازی کنیم – ببریمت تو حیاط – با هم بریم پارک و...  برای شما خیلی سر حال نیستیم ولی این رو بدون که خیلی دوستت داریم و تموم تلاشمون اینه که یه آینده خوب رو برات بسازیم ... و این همیشه دقدقه ذهنیمونه و تو فرصت کمی که پیدا میکنیم تموم سعیمون رو میکنیم تا  تنهاییهایت رو جبران کنیم  و گوشه ای از عذاب وجدانی خودمون رو کم.

بدون که ما هر دو با همه خستگیها و مشغله ای که داریم

همیشه به یادتیم

و همیشه تو فکر اینیم که چکار کنیم به شما خوش بگذره

و خوشحال باشی و راحت...

  هنوز خیلی کوچیکتر از اونی هستی که بفهمی چرا هر روز مجبوری 6 ساعت دوری از من و 11ساعت دوری از پدرت رو تحمل کنی و امیدوارم وقتی بزرگتر شدی این رو بفهمی .

 من ،مامانِ همیشه خسته تو !

از طرف خودم و بابا ازت عذر می خوام .

هم بخاطر تموم این ساعتهایی که ازت دور هستیم

و هم بخاطر همه خسته بودنهامون!...

 من ، یه مامانه خسته ام

با هزار و یک مسئولیت و مشغله ذهنی توی خونه و بیرون از خونه .

یه مامان با یه کوله بار عذاب وجدان.

با هزاران میباست و نمیبایست و ای کاش و افسوس.

با رویی شرمنده از چشمهای تو.

چشمهایی که وقتی بعد از 6 ساعت دوری دم در به استقبالم می آیند

شادی و شور درونشان موج میزند و من!

 من جز نگاه خسته

 و قلب دلتنگم

چیز بیشتری ندارم تا نثار

قدمهایت

چشم میگون

و لب خندونت کنم...


پس من رو ببخش اگه:

من رو ببخش اگه همیشه حوصله بازی کردن با تو رو ندارم .

من رو ببخش اگه بعضی وقتها حوصله شیطونی های شما رو هم ندارم.

من رو ببخش اگه بعضی وقتها از بد غذایی شما عصبانی و دلخور میشم .

من رو ببخش اگه بعضی وقتها خسته میشم از بس که بهم وصلی و داری مدام شیر میخوری.

من رو ببخش بخاطر لحظه هایی که سراغم میای و من خودم رو می زنم به خواب تا تو هم بخوابی .

من رو ببخش اگه همیشه حوصله شیطونیهای شما و آب بازی شما رو ندارم و به همین خاطر از توی حیاط بردن شما امتناع میکنم.

من رو ببخش اگه بعضی روزها از اینکه قطره آهن و شربت ویتامین ات رو نمیخوری و همه اش رو تف میکنی بیرون ناراحت و عصبانی  میشم.

من رو ببخش اگه جیغ و دادم میره هوا وقتی که شما دست میکنی تو آب  کثیف حوض خونه بابا جواد یا وقتی که میخوای عین یه خانم و بدون اینکه بشینی یا دست کسی رو بگیری از پله های حیاط بیای پایین.

من رو ببخش به خاطر همه خستگیهامون! بیحوصلگیهامون! و احیانا جیغ و دادی که سرت زدیم...

و این و بدون که تو همه دنیای مایی ...

 

 نمیدونم چرا چرخهای زندگی ما این همه  بسختی و کندی میچرخه. هم من هم بابا حسین خیلی تلاش میکنیم شاید خیلی بیشتر از دیگران ولی!!! ولی همه تلاشهامون بی نتیجه مونده و به هر کاری دست زدیم آخرش با ضرر از اون کار اومدیم بیرون. نمیدونم خدا چه حکمتی داره عزیزم؟؟؟ ولی با این وجود هنوز هم ادامه میدیم... فقط به خاطر شما ...

پس شما هم تحمل کن دخترکم.

و بقول بابا حسین:

قلبدخترک! بیا نترسیم دخترک! بیا دنیا رو بدزدیم دخترک!... قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان رها
11 آبان 90 11:37
سلام سارا جون اشکم رو در آوردی خیلی زیبا نوشتی همه حرفات در مورد من هم صدق میکنه و کاملا درک میکنم چی میگی و ..............عزیز دلم گاهی وقتی مامانهای خونه داری رو که میبرن بچه هاشون رو میزارن مهد تا برن کلاس ورزش و نقاشی و............میبینم لجم میگیره از اینکه اونا از سر دلخوشی بچه هاشونو میزارن و میرن و من از سر ناچاری دیگه گریه نمیزاره بنویسم.......
مامان محیا
11 آبان 90 11:44
نگران نباش عزیزم هممون مثل همیم و همین مشکل رو داریم...شما پیش کی مبذاری تارا جونو؟؟؟
مامانه میکاییل
12 آبان 90 9:22
سلام سارا جون عزیزم خودتو اینقدر ناراحت نکن ، خیلی از بچه ها دیر حرف می زنند و خیلی از مامان ها شاغلند و بچه های خیلی کوچیک دارند باز خدا رو شکر ساعته کاریت 6 ساعته ، اون موقع که من کار می کردم ساعته کاریمون تو آزمایشگاه از 7 بود تا 3 که گاهی بخاطره جمع نشدن کار تا دیزتر هم طول می کشید یادمه خیلی از همکار هام بچه کوچیک داشتن و البته مثل تو دلواپس بودن . بهر حال تو هم بخاطر تارا کار می کنی مطمئنان بیشتر حقوقت خرجه تارا می شه .