سوغات مشهد-مریضی تارا!
یکشنبه 90/8/15 :
تو خونه هم که رفتیم شما بیحال بودی و باز هم خوابیدی.
منم بزحمت تونستم از دکتر علوی برات وقت بگیرم و ببریمت.تو مطب دکتر هم باز بالا آوردی و این باعث شد تا کسی که نوبت جلویی ما بود دلش بحالمون بسوزه و نوبتش رو بده به ما.
دکتر یه آمپول داد که استفراغت رو بند بیاره و یه سری هم قرص و دوا داد.
با هزار ترس و لرز من و بابایی بردیمت و آمپولت رو زدیم(ولی شما اونقدر بیحال بودی که نتونستی خیلی موقع آمپول تقلا و اذیت کنی)
الهی مامان بمیره واسه شرورش که اینقدر معصوم شده...
وقتی آروم و بیحالی جیگر آدم کباب میشه برات...
دلم لک زده بود برای شیطونیهات...
بعدش رفتیم خونه بابا بزرگیت. اونجا هم تو بغل مامان شایسته بیحال افتاده بودی به طرزی که مامان شایسته هم از اون حال نزار شما به گریه افتاد.
از صبح هر چی میخوردی بالا می آوردی!حتی آب!
واسه شب هم ساعت کوک کردم تا هر چند وقت یه بار شما رو چک کنم تا تبت بالا نرفته باشه. بابا جواد هم بهمون زنگ میزد تا من خواب نمونم.
ساعت 1.5 بود که با صدای گریه شما از خواب بلند شدم.تو تب میسوختی! پیشونیت و پاهات و دستات رو با دستمال خیس خنک کردم.به زور یه خرده آب بهت دادم. شیرت دادم و برای ساعت 3 دیگه خوابت برد. 3.5 هم که دوباره بلند شدم و دستت زدم خدا رو شکر دیگه خنک شده بودی و داغ نبودی.
تا صبح هم چند بار بیدار شدم و نگات کردم و خدا رو شکر دیگه تب نکردی.
دوشنبه 90/8/16 :
امروز حالت بهتر شده بود.(این رو از شیطونیهات فهمیدیم.) سر حال تر شده بودی. از دیشب هم که آمپول زده بودی دیگه استفراغ نکردی. عصر رفتیم خونه بی بی جون عید دیدنی بی بی جون هم واست دعا خوند و نظر گرفت و ....
بعدش یه سر خونه بابا جواد رفتیم تا لباسهای اداره ام رو بردارم و آخر شب هم خونه بابا بزرگیت.
خدا رو شکر امروز بهتر بودی. ولی...
شب خوابت نمیبرد و همش خودت رو رو تشک میمالیدی و آخرش هم یه عالمه دوباره بالا آوردی!
سه شنبه 90/8/17 :
امروز رفتم اداره. شما امروز حالت خوب نبود و تا شب همش بالا آوردی و 7 - 8 بار هم اسهال بودی. شب خواستیم ببریمت دکتر که هیچ کدومشون وقت نداشتن. بالاخره بردیمت یه دکتر که شوهر همکار بابایی بود. اونم بر خلاف نظر دکتر قبلی گفت که مریضیت ویروسیه و اصلا دوا ندیم بهت. فقط او ار اس. که شما اصلا دهنت نمیکنی...
مامان نسرین و بابا جواد خیلی با من دعوا کردند و همش گفتند که تقصیر منه که شما مریض شدی و یکسر در حال دعوا کردن بودیم... آخه چکار کنم من؟مگه من خواستم شما مریض شی؟
آخر شب دیگه بالا نیووردی ولی همچنان اسهال بودی!
شب خونه بابا جواد موندیم و اونقدر تو کالسکه دور خونه چرخیدم و برات آیت الکرسی خوندم تا خوابت برد.
الهی مادر برات بمیره که مریض شدی شیطونکم...
بیحالی! و آب بدنت رو داری از دست میدی...
هیچ کاری از دستم بر نمیاد!؟...
دکتر گفت اگه همینجوری ادامه پیدا کنه باید بستریت کنیم
دایی محمد رضا هم زنگ زد ولی چیزی بهش نگفتم. گفتم نگران میشه طفلک....
چهارشنبه ٩٠/٨/١٨ :
امروز خدارو شکر بالا نیووردی ولی همچنان اسهال شدید بودی...
شب بر خلاف مخالفتهای زیاد بابا جواد اینها دیگه اونجا نموندیم و برگشتیم خونه خودمون چون حوصله غرهاشون رو نداشتم دیگه...
امروز بعد از گذشت ٢ روز تازه بابا بزرگیت اینها احوالت رو پرسیدند.منم تعجب کرده بودم که چرا تو این مدت سراغی ازت نگرفتند.ولی مثل اینکه شب عید که خونشون بودیم و شما حسابی شیطونی بازی در اووردی اونام خیال کردند که شما خوف خوف شدی.