بابایی من!
دخترکم این روزها بابا جواد یه خرده ناراحته و یه آدمایی دلش رو شکستن.شبها تا صبح خوابش نمیبره خیلی ناراحتشم- این حقش نبود...
طفلکی اومد بخاطر ما ثواب کنه کباب شد - حسابی پدر من رو جلوی همه بی عزت کردن!...
آدمهای این روزها خیلی دنیادوست و مال دوست هستند و بقول یه ضرب المثل " کافر همه را به کیش خود پندارد" خیال میکنند بقیه هم مثل خودشونند. و با حرفهاشون دل بابایی رو شکوندند.
اونم پدر من که عمری زحمت کشیده و کار کرده و روی پای خودش ایستاده و منت هیچ ناکسی رو نکشیده.توی این 56 سال عمر با عزتی هم که داشته از هیچ چیز گله نکرده و به هیچ بیعدالتی اهمیت نداده. و ما رو هم با عزت بار اوورده تا چشممون به مال مردم نباشه.
اون روزی که همه خواهر و برادراش درس میخوندن پدر من مجبور بود کار پدرش رو بچرخونه و از دانشگاه رفتن و درس خوندن محروم بشه....
ولی خود خدا دستش رو گرفت و کشیدتش بالا و با همت و تلاش خودش تونست به جایی برسه.
اونوقت این آدمهای بیخیر با پدر من اینجوری کنند؟؟؟ که دو روزه نون درست و حسابی از گلوش پایین نرفته و همش داره خود خوری میکنه.
اونقدر عصبانی هستم که هر لحظه میخوام گوشی رو بردارم و یه چیزی بگم ولی بعد پشیمون میشم...
میدونم هر کاری بکنم یا هر حرفی بزنم مثل همیشه یه چیزی میزارن روش و یه فتنه ای از توش در میارن برای بیشتر اذیت کردن بابا جواد. مثل همیشه!!! - درد و دل هم باهاشون بکنی فتنه میکنند.
فقط و فقط بخاطر بابا جواد آروم میگیرم میام اینجا مینویسم تا خودم رو خالی کنم و :
به آبروی این ماه و به دهن روزه ای که هستیم و دلی که از بابا جواد و من شکسته شده خدا رو قسم میدم و این آدمهای بیخیر رو به خودش واگذار میکنم. چون میدونم یه تلنگر اون از هزار مشت من محکمتره...
این آدمها همونهایی هستند که بی مهری ها و بیعدالتی هاشون و تفاوتهایی که قائل میشدند داداش من رو از اینجا روند. کاری کرد که دایی دیگه حاضر نباشه حتی پشت سرش رو نگاه کنه... حالا میفهمم که حق با دایی بود حق داشت که رفت و دیگه محل این آدمها هم نداد...
ما توی کار ساخت و ساز این خونه خیلی کفگیرمون به ته دیگ خورده و وضع مالیمون خراب شده... توی این اوضاع و احوال اجاره دفتر بابایی هم خرج اضافه برامون شده بود که بابا جواد اومد کمکمون کنه تا بلکه یه 5 - 6 ماهی دست و بالمون بازتر بشه و مجبور نباشیم اجاره دفتر بدیم که ثمره این ثواب هم به کباب شدن ما و خودش منجر شد. ما روی حرف یه آدمهایی حساب کردیم و دفتر بابایی را به صاحبخونه اش پس دادیم و درست روز اساس کشی نامردانه زدند زیرش...
حالا با این اوضاع بابا حسین داره میگرده یه جای جدید برای دفترش پیدا کنه ولی هر جا که پیدا میکنه گرونتره...
اساسهای های دفترش رو هم برده ریخته تو خونه بی بی جونش تا کی بتونیم یه جای جدید پیدا کنیم و کارش رو از سر بگیره.
این هم از شر و جوشی که این آدمها توی این اوضاع خراب مالی و روحی وجسمی ما برامون ساختند...
اجرشون با خدا ....
پینوشت:
- این مطالب صرفا برای دل خودم نوشته شده است تا بلکه یه خرده آروم بگیرم.
از خوانندگان محترم خواهشمندم در مورد مطالب این پست اگر حرفی داشتند فقط بخودم بگویند.
- ما هر حرفی از سر درد و دل هم که بزنیم فتنه میکنند - فتنه گران بدانند که : مکر و فتنه خدا بزرگتر است. (آیه قرآنیش رو الان یادم نیست)
- این روزها از مسلمونی همه فقط ادای مسلمونی رو بلدند در بیارند. و مثل آب خوردن دل میشکنند و شر میرسانند و فتنه میکنند و خیال میکنند خدا از حق الناس هم براحتی میگذرد.