تارا تارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

هر کس به کسی نازد

ما هم به خدا نازیماز خود راضی

 


روزگارا : تو اگر سخت بمن میگیری !

باخبر باش ، که پژمردن من آسان نیست!زبان


"برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من"

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید:

"ترا در بیکران دنیای تنهایان.رهایت من نخواهم کردسوال

سهراب سپهری

کوچولوی ناز اختر ...

شما هر روز صبح عین یه کارمند کوچولو ساعت ٦.٣٠ لباسهایت رو میپوشی و میری به مهد کودک تا ظهر ساعت ٢.٣٠  البته اغلب اوقات تا قبل از ورود به مهد شما خواب تشریف داری. و وقتی دارم صبحها لباست رو تنت میکنم غر غر میکنی و مشت و لگد میزنی تا ولت کنم و بزارم بخوابی. و میگی یکی بیاد این و ببره... لباس مهدت یه فرم سبز و سرمه ایه . و ١ روز در هفته لباس آزاد و ١ روز هم لباس ورزشی سرخابی ات رو باید بپوشی. صبحها شما همراه باباییت میری به مهد - مهدت هم درست توی کوچه رویروی اداره بابات هست.مهد کودک اختر -  این شعر هم یکی از شعرهایی هست که توی مهد بهتون یاد دادند و شما مدام میخونی: کوچولوی ناز اختر  .............
24 آذر 1392

خونه جدید: اقامت

خونه جدیدمون هنوز یه خرده کار داره. خیلی چیزها احتیاجه تا بخریم...مبل و قالی و یه تلویزیون بزرگتر و بهتر  جاکفشی دم در و یه عالمه خرده ریز.....که متاسفانه الان دیگه کفگیرمون خورده ته دیگ و پولی در بساط نداریم. با وجود این همه اساس خونه(مبلمان فرش و میز ناهارخوری و مبل راحتی و....)  هنوز هم وقتی تو خونه حرف میزنیم مثل خونه های خالی صدای آدم میپیچه!!! متاسفانه هنوز تلفن هم نداریم و متعاقبا اینترنت هم نداریم و مجبوریم تقریبا هر شب بریم خونه مامان نسرین و اونجا اینترنت کار کنیم. و یه جورایی کلا از کار و زندگی باز میشیم.  البته بابا حسین پیگیره تا خط برامون بکشند ولی یه چند ماهی طول میکشه! راستی دایی ل...
19 آذر 1392

- خونه جدید : اساس کشی

الان تقریبا ١ماه شده که ما تو خونه جدید زندگی میکنیم. اساس کشی خیلی سخت بود با وجود اینکه خیلی از اسبابها رو از قبل بسته بندی کرده بودم. جمع و جور کردن خرده ریزها از همه سخت تر بود.  روز پنج شنبه ٩ آبان بابا جواد و مامان نسرین اومدند و شروع کردیم به جمع کردن اساسها. بابا جواد و بابا حسین تخت و کمدها و وسایل بزرگ رو باز میکردند و جمع میکردند. من و مامان نسرین هم وسایل و خرت و پرت آشپزخانه رو جمع و بسته بندی میکردیم.عمو حامد و عمو هادی و کارمند بابا جواد هم کمکمون بودند و کارتن ها رو میبردند پایین و تو ماشین میگذاشتند.واسه ظهر هم مامان شایسته واسمون استامبولی خوشمزه درست کرده و فرستاده بود.شما هم ظهر تا شب رفتی خو...
19 آذر 1392

اوضاع این روزهای ما...

تصمیم گرفتم رمز این پست رو بردارم... پس حالشو ببرید: سلام به همه دوستایی که توی این مدت بهمون سر زدند و احوال پرسمون بودند... (بازم معرفت غریبه ها ) - دنیا که دنیای بی معرفتها شده  - ... اوضاع و احوال این روزهای زندگیمون خیلی در هم و بر همه . خدا رو شکر اوضاع سلامتی خودم فعلا خوبه و مشکلی نیست جز اینکه همش تحت کنترل دکترا باشم. فقط اوضاع و احوال مالی مون بدجور بهم ریخته. از اون جریانات به بعد دیگه بابا حسین نتونست دفتر بزنه و دکوراسیون دفترش را هم که از پسر عمه اش قرض گرفته بود مجبور شد از بی جایی پس اش بدهد و دیگر هم نمیتونه تو این وضع بی پولیمون میز و صندلی و دفتر و دستک بخره... خلاصه بابا حسین هم بیکار شده و عصرها ...
7 آبان 1392

بدون عنوان

معرفت در (مروارید)گرانیست به هر کس ندهند                         پر طاووس گران است به کرکس ندهند
26 مرداد 1392

مشکلات ما هنوز ادامه داره....

چند روزه بابا حسین در بدر دنبال یه جایی برای دفترش میگرده... خیلی حیف شد جای قبلیش رو از دست داد. هر چی میگرده نمیتونه جایی با قیمت مناسب پیدا کنه. مامان شایسته اینها هم در جریان بودند که قراره دفتره بابا حسین جابجا بشود. وقتی فهمیدند که چطور تو روز آخر زدند زیرش  خیلی تعجب کردند !  باباحسین هم همه چیز رو براشون تعریف کرد.... حالا فکر کن من چه حسی داشتم جلوی خانواده بابا حسین !!! خیلی اشتباه کردیم که اعتماد کردیم....  30سال که محبتی ازشون به ما نرسید چطور خیال میکردم این بار  خیرشون به ما هم میرسه... ...
2 مرداد 1392

بابایی من!

دخترکم این روزها بابا جواد یه خرده ناراحته و یه آدمایی دلش رو شکستن.شبها تا صبح خوابش نمیبره خیلی ناراحتشم- این حقش نبود... طفلکی اومد بخاطر ما ثواب کنه کباب شد - حسابی پدر من رو جلوی همه بی عزت کردن!... آدمهای این روزها خیلی دنیادوست و مال دوست هستند و بقول یه ضرب المثل " کافر همه را به کیش خود پندارد" خیال میکنند بقیه هم مثل خودشونند. و با حرفهاشون دل بابایی رو شکوندند. اونم پدر من که عمری زحمت کشیده و کار کرده و روی پای خودش ایستاده و منت هیچ ناکسی رو نکشیده.توی این 56 سال عمر با عزتی هم که داشته از هیچ چیز گله نکرده و به هیچ بیعدالتی اهمیت نداده. و ما رو هم با عزت بار اوورده تا چشممون به مال مردم نباشه. اون روزی که ...
31 تير 1392

بزرگ شدی و من نفهمیدم...

دیگه بزرگ شدی - خانم تر شدی... مهد کودک ات رو دوست داری  - چندین تا شعر یاد گرفتی و مدام توی خونه برای ما میخونی - اسم خاله مهدت خاله صدیقه هست و مدیر مهدات هم خانم احسان هست که بهش میگید خاله احسان و اون رو هم بدجور دوست داری و تو خونه ازش یاد میکنی.(خاله احسان بوسم کرد - رفتم پیش خاله احسان و ....) توی خونه مدام با خودت داری بازی میکنی و موضوع بازیهایت هم همش جریانات و اتفاقات افتاده در مهد کودکت هست... (خودت نقش خاله صدیقه را داری و یکسر داری با بچه ها حرف میزنی و شعر میخونی و نصیحتشون میکنی... هیراد در رو ببند - درسا نکن - آتنا ساکت باش و....)   بزرگ شدی خیلی زود بزرگ شدی و من مثل همیشه احساس میکنم که هیچی نفه...
31 ارديبهشت 1392