تارا تارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

تارای همیشه برنده....

آخ جون بازم برنده شدیم..... آخ جون برنده برنده..... دوستان عزیز غیر نی نی وبلاگی(دوست دایی لندنی) - شیوا و شیدا خانم گل و دایی جیگر اگه به آدرس مسابقات نی نی وبلاگ برید: http://mosabeghe.niniweblog.com/ مشاهده میکنید که وبلاگ دخملیمون باز هم تو مسابقه برنده شده و آدرس وبش تو خط دوم نوشته شده. برنده بخاطر این پست : برای بابا حسین       http://tara89ho.niniweblog.com/post297.php  و اما جایزه = عکس تارا بعنوان جایزه در صفحه اصلی سایت نی نی وبلاگ گذاشته شده است. پایین صفحه سمت چپ بهمراه بقیه برندگان... به این آدرس: http://www.niniweblog.com/ و ممنون از همه دوستان و عزیزانی که تبریک...
21 خرداد 1391

دوستان غریبه...

مامان کامیار ناناسو- پرنیان خانم-ساناز خانم-زن عمو خانم یا هر کی که هستی! که نفهمیدم آخرش کدوم هستی؟ یه لطفی کن و آدرس وبت رو بده تا من بتونم برات رمز بزارم. آخه عزیزم من ادرس وبت رو ندارم که بخوام رمز بهت بدم. ممنون از دنیایی نظر که برام گذاشته بودی. ممنون از این همه حوصله که بخرج داده بودی... خواهشا یه نظر بزار و آدرس وبت رو برام بنویس. ممنون. مهنا خانم گل از تهران هم اگه لطف کنید و آدرس وب بزارید تا من هم با شما آشنا بشم.ممنون ...
21 خرداد 1391

کبودی پیشونی تارا!

هفته پیش یه شب که رفته بودیم خونه - شما طبق معمول همیشه مشغول بدو بدو و بازی بودی که یهویی تلو تلو خوردی و با سر خوردی تو پایه های مبل و زدی زیر گریه. از صدای گامبی که کله ات داد فهمیدم که خیلی با ضرب خوردی و خیلی ترسیدم.گفتم حتمی سرت شکسته! خیلی هل شده بودم عوض اینکه شما رو بغل کنم - جیغ میزدم و گریه میکردم. بابایی اومد و بغلت کرد و ناز و بوست کرد. نمیدونم چرا شمام زودی گریه ات تموم شد. یا خیلی پر تحملی یا از جیغهای من ترسیدی و گریه ات بند اومده بود! بابا حسین اولش من رو دعوا کرد که چرا شلوغش میکنم چیزی نشده ولی تا نگاش افتاد به پیشونی شما که عین یه بادمجون باد کرده بود و کبود شده بود و همینجوری داشت بالا میومد-خودش هم ترسید و هل شد. ...
17 خرداد 1391

برای بابا حسین...

اون روزی که بدنیا اومدم کسیکه جلوی عکس گرفتنها رو گرفت تا نور فلاش تو چشام نخوره شما بودی----کسیکه برای اولین بار دستم رو گرفت شما بودی----کسیکه وقتی برای اولین بار رفته بودیم شمال و من 4 ماهه بودم لب دریا بردتم و از باد و بوران نترسید شما بودی----کسیکه با من تاتی تاتی کرد تا راه رفتن یاد بگیرم شما بودی----کسیکه باری اولین بار از دستش مزه همه خوراکیهای خوشمزه مثل بستنی رو چشیدم شما بودی--- کسیکه شعر دختر دخترم رو ب ا عشق برام میخونه شمایی---کسیکه موقع خواب همیشه جام کنارشه شمایی---کسیکه شب و روز زحمت میکشه تا قشنگترین خونه دنیا رو با سلیقه و هنر خودش و با دستهای خودش برامون بسازه شمایی--- و کسیکه کلمه دوستت دارم رو بهم یاد د...
13 خرداد 1391

شعرخوانی تارا...

قسمتهایی که پر رنگ نوشتم رو تارا میخونه:(البته کل شعر ها رو هم حفظ شده و گهگداری کل شعر رو برامون میخونه دلبر... ) آقا خرگوشه= یه روز یه آقا خرگوشه - رفت پیشه موشه -موشه پرید تو سوراخ -خرگوشه گفت آخخخ- وایسا وایسا کارت دارم-من خرگوشی بی زارم- (بی آزارم) توپ قلقلی: یه توپ دارم قلقلیه -سرخ و سفید و آبی یه -میزنم زمین اوا میره -نمیدونی تا کجا میره - من این توپ و نداشتم - مشقام و اوب نوشتم -بابام بهم ایدی داد -یه توپ گلگلی داد ...     یا: من این توپ و نداشتم مشقام و خوب نوشتم بابام بهم توپ داد !... عروسکه من= عروسک قشنگ من قمز پوشیده - تو رختخوابه مخمل آبیش خوابیده - عروسک من- چشا...
13 خرداد 1391

حرف زدن های تو ....

یادته چقدر نگران حرف زدنت بودم...! شما تقریبا از عید نوروز به این طرف روز به روز حرف زدنت بهتر و دایره لغاتی که به زبون میاری بیشتر شده. عید که رفتیم تهران و شما دور و برت شلوغ پلوغ بود - شیوا و شیدا مدام با شما بودند و باهات کل کل میکردند. همه اینها نقطه عطفی شدند در شروع حرف زدن شما... لازم شد در اینجا از بانیان محترم بحرف آمدن شما(شیوا و شیدا خانم گل) هم کمال تشکر را داشته باشیم. تقریبا همونطوری شد که اکثرا میگفتند! شما حرف زدن رو با کلمه گفتن شروع نکردی بلکه با جمله شروع کردی. الان که دیگه عین یه بلبل شدی برامون... همه چی بلدی و همه چی میگی و به زبون میاری.بعضی وقتها ازحرفهای قلمه سلمبه ای که میزنی چشامون...
11 خرداد 1391

پسر خوشگل مامان! بهرام!

دخملیمون رو ٣ هفته پیش همراه بابا جواد فرستادیم سلمونی مردونه. اولش میخواستم خودم ببرمش آرایشگاه زنونه ولی بس که تارا جونمون شیطونه جرات نکردم و این کار خطیر رو به بابا جواد محول نمودیم.پیشبند و شونه و قیچی مخصوص سلمونی بابا حسین رو هم دادیم تا جهت سلمونی شما ازش استفاده کنند. بهمراه بابا جواد رفتید سلمونی.مثل اینکه اولش یه نی نیه دیگه نوبتش بوده و آروم نشسته و موهاشو کوتاه کرده و در تمام طول مدت هم شما اون نی نیه رو نگاه میکردی و یاد گرفتی که باید آروم باشی و ... - آرامش پیش از طوفان: بعد هم نوبت دخملی گل مامان شده. شما هم آروم تو بغل بابا جواد نشسته تا آقا موهات رو کوتاه کنه. - وسایل نو : در همین حین بابا حسین میاد خونه ...
10 خرداد 1391

آمار بازدید کنندگان!!!!

بطرز عجیبی امروز آمار بازدید کننده هامون بالا رفته؟فکر کنم نی نی وبلاگ قاط زده باشه! من که باورم نمیشه 930 نفر بازدید کننده داشته باشم و یه نفرشون نظر خشک و خالی هم نداده باشند! ...
9 خرداد 1391