تارا تارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه سن داره

تارا -تک ستاره ما-

عمل مامان نسرین

مدتیه که درگیر همون مریضی هستم. یه پامون تهرانه یه پامون کرمان. همش باید آزمایش و نمونه بدم ببینم در چه وضع و حالی ام. شدم موش آزمایشگاهی! حال عمومیم خوبه فقط این دکتر رفتنها خسته ام کرده. البته هفته پیش که تهران بودیم واسه عمل مامان نسرین رفته بودیم. خدارو شکر فعلا بخیر گذشته عملش.هر چند که بعد از عمل یه خرده ناراحتی پیدا کرده ... بقول یکی از دوستان چشمی که خوردیم اساسی بوده... ایشاا.. چشم هر چی حسود و بخیله بترکه. هفته پیش من و شما و بابا جواد با ماشین رفتیم تهران. مامان نسرین شنبه بستری شد و یکشنبه عمل داشت.تو بیمارستان شرکت نفت. روز عمل من پیشش موندم.شب اش خاله سودابه موند. و از صبح دوشنبه تا صبح سه شنبه که مرخصمون کردن من پی...
18 تير 1391

شیدا خانم

قالب وبلاگ به دستور شیدا خانم عوض گردید. قوله من قوله... اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی ...
3 تير 1391

تارا...تهران

تهران به شما (تارا خانم) که حسابی خوش گذشت. روزی که من رفته بودم بیمارستان, مامان نسرین هم همراهم اومده بود. شما هم پیش خاله سودابه اینها مونده بودی خونه.مثل اینکه دختر خوبی بودی و خیلی اذیت نکردی. راستی دیگه یواش یواش داری از پوشک هم گرفته میشی.اکثر اوقات جیش ات رو میگی و گاهی وقتها هم خودمون باید حواسمون باشه و یادآوریت کنیم. فقط موقع بیرون رفتن و مهمونی رفتن و پارک رفتن و خونه بابا بزرگت رفتن مجبورم پوشکت رو ببندم. چون سرگرم و مشغول بازی هستی و ممکنه دست گل به آب بدی. تهران هم توی خونه پوشک نداشتی و جیشت رو میگفتی... شیوا خانم هم که متخصص غذا دادن و خوابوندن شما شده بود. اکثر کارهات هم یا با شیوا بود یا با خاله سودی... ...
3 تير 1391

دست خالی...

تهران رفتیم و اومدیم ولی دست خالی... عملی هم انجام نشد! دکتر جواب پاتولوژی هام رو که دید شک اش برد و دوباره خودش نمونه گرفت تا آزمایش کنه.جواب این یکی ٢ هفته دیگه حاضر میشه.حالا بماند که چه ها کشیدم و چه ها کشیدیم... تا اون موقع باید صبر کنم تا ببینم چی میشه! دیگه خسته شدم... ...
1 تير 1391

ممنون از دعاهاتون...

یه ١٠ روزی احتمالا نیستم. داریم میریم تهران. یه عمل کوچولو دارم. برام خیلی دعا کنید... ممنون از همه دوستای گلی که همیشه بیادم بودند و همیشه برام دعا کردند و همیشه احوال پرس بودند. یه دنیا ممنون. دلم گرمه به دعاهای شما. بازم دعا کنید بخیر بگذره. ...
25 خرداد 1391

سر کیف مامان!

اینجا طبق معمول همیشه رفتی سر کیف من... عادت کردی هر وقت چشمت به کیف من میوفته میری سرش و همه زندگیه من و میریزی بیرون از کارت اداره و کارت بانکی گرفته تا کلید اتاق اداره و پولها و .... یه بار هم بدلیل همین شیطونی شما که کلید اداره رو از تو کیفم در اوورده بودی و انداخته بودی زیر تخت.من رفتم اداره و پشت در بسته موندم و یه 1 ساعتی تو محوطه ویلون بودم تا اینکه همکارم اومد و در و باز کرد. بر خلاف همیشه که تو کیف من خوراکی پیدا نمیشه شما این بار یه کیسه نون پیدا میکنی ... و باز هم بر خلاف همیشه (که معمولا هوس خوردن چیزی نمیکنی) این بار هوس میکنی و مشغول نون خوردن میشی... این عکسها هم سریالی شدن برای خودشون ....
23 خرداد 1391