تارا تارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

تهران رفتن من و بابایی

من و بابا حسین برای 10 آذر با همدیگه رفتیم تهران. من میبایست برای چکاپ دوباره همون مشکل 6 ماه پیشم میرفتم دکتر و باز نمونه و باز آزمایشگاه... چون با قطار میرفتیم سخت بود شما رو ببریم و اذیت میشدی. به همین خاطر گذاشتیمت پیش بابا جواد اینها... خدارو شکر این بار هم مثل دفعات قبل دختر خوبی بودی و اذیتشون نکردی - یه خرده دلتنگمون شده بودی ولی طاقت اوورده بودی. الهی مامان به قربون تو دختر همه چیز فهم بشه... وقتی ازت دور میشیم من و بابایی هم بدجوری دلتنگت میشیم و هواتو میکنیم. همش و همه جا تو رو بیاد میاریم. الان اگه تارا اینجا بود اینجوری میکرد-اگه تارا بود این و دوست داشت - و و و   ...
21 آذر 1391

تعطیلات تاسوعا عاشورا

نمیدونم آفتاب از کدوم طرف در اومده بود که خاله سودابه اینها(شیدا-شیوا)بالاخره تصمیم گرفتند بیایند پیشمون. 5شنبه 2-9-91 = صبح رسیدند. بابا جواد اول رفت دنبال اونها و بعد اومد در خونمون دنبال من و شما و با همدیگه رفتیم خونه مامان نسرین. به افتخار اونها ما هم 4 روز تعطیلی رو خونه مامان نسرین موندیم. شما با شیوا لگو بازی میکردی - تو حیاط میرفتی  با شیدا کل کل میکردی و خلاصه حسابی سرت گرم بود و بهت خوش میگذشت.  یه روز هم رفتیم باغ شازده که شما خیلی دوست داری و مدام از پله ها و رمپ هاش بالا پایین میری و بدو بدو میکنی و توی آب دست میکنی و بازی میکنی.... با دایی محمد رضا هم برای اولین بار تونستیم از طریق اسکایپ لپ تاب شیدا وی...
21 آذر 1391

این روزهای ما و شما

تابستون تموم شد و زندگی آلاخون بالاخون ما دوباره شروع گردید. صبح شما خونه مامان نسرین - من اداره- و بابا حسین صبح اداره - ظهر دانشگاه - شب دفتر و ساعت 9-10 شب سه تایی خونه خودمون تا صبح روز بعد... شما هم که دیگه یه بلبل زبون تموم عیار شدی - حرفهای بزرگتر از خودت میزنی که بیا و ببین... مثلا یه روز همراه بابا حسین رفته بودی سوپری. یه شامپو برداشتی و با ادب و کلاس به آقای فروشنده گفتی: "ببخشید آقا شامپو aveچنده؟ بابا حسین و و آقای فروشنده ذوق کردند از طرز حرف زدنت و ناز و ادات... شما عاشق خوردن پنیر خامه ای هستی.اونم خالی خالی با قاشق و گاهی هم با انگشت   یه روز جمعه صبح که من و شما داشتیم دوتایی صبحانه میخوردیم و ش...
14 آذر 1391

مهد کودک رفتن تارا !

از اونجای که مامان نسرین عمل کرده و مامان شایسته هم سختشه که ٦ روز هفته شمارو نگه داره. تصمیم گرفتم تا شما رو ببریم مهدکودک. تا شروع اداره من یه ٧ روزی باقی مونده بود که اون رو هم صرف مهد کودک پیدا کردن کردیم. صبحها با شما از خواب بلند میشدیم و راه میوفتادیم دور شهر و مهد کودکها رو امتحان میکردیم.  ١٠ شهریور ٩١ بود: اول - مهد کودک اختر که نزدیک اداره بابا حسین هست رفتیم: گفتند که جلسه اول باید بچه رو ارشیابی کنند! ارزشیابی شون هم شامل سوال کردن در مورد رنگها و صحبت کردن بود که توی همون جلسه اول چون میخواستند شما رو از من جدا کند شما شروع کردی به جیغ و داد و فریاد... اونهام تا این حرکات شما رو دیدند بی رودربا...
7 آذر 1391